عزیز اقا
پیشکش به تمام بی بی هایی که مادر بودنشان تمام نشدنی است نه تنها برای فرزندانشان مادری می کنند بلکه برای فرزند فرزندانشان نیز مادر هستند.
وقتی که چشمها یش به روی دنیا باز شد فهمید که تاوان سنگینی رابرای به دنیا آمدنش پرداخت کرده است .با به دنیا آمدنش خیلی ها منجمله بی بی را بی عزیز کرده بود .اما اسمش را عزیز آقا گذاشتند .واو شد عزیز بی بی تا برای پیری او عصایی باشد .اما چه عصا یی عوض این که دستش را بگیرد چماقی شد و خورد سر بی بی ......هیچ چیز نداشت به جز بی بی وچندتا کفترکه اسمهای عجیب و غریب داشتند .طوقی .کاکلی.کبود. چتری .........زندگیش شده بود بی بی و کفترهای دور حوض بی بی .....صبح که چشم باز می کرد با لا پشت بام بود .ظهر که میشد بالا پشت بام بود ......اما آخر سر همین بالا پشت بام رفتنها کار دستش داد ان هم چه کاری که هیچ دوا ودرمانی نداشت و کار دل بود.یک روز صبح که کفترهایش را در اسمان پر میداد چشمانش همین طور که دنبال پریدن طوقی تو هوا بود نا خود اگاه به حیاط روبرو خیره ماند.دختری را دید با چادر نماز سفید با گلبوته های قرمز که داشت لب پا شویه حوض ظرف می شست .طوقی تو هوا و کاکلی در دستش را یادش رفت و به جایش طوقی عشق در قلبش شروع به بال زدن کرد..........با عجله پایین آمد.بی بی .....بی بی ....کجایی صدایی در نیامد بی بی مسجد رفته بود به یاد نصیحتهای او افتاد که همیشه به او می گفت مرد باید یک جو غیرت داشته باشد اسمش مرد نباشد خودش مرد باشد .به ناموس کسی نگاه نکند و چقدر به عزیز سفارش کرده بود که این قدر بالا می روی برای پایینیها در دسر درست نکنی و بعد دو تا دستهایش را که نقاش زمانه زیبا ترین چین و شکنها را در انها به یا دگار گذاشته بود را جلو عزیز باز کرده بود که با این دست بده وبا آن یکی دست بگیر وکلی حرفهای دیگر که اگر به ناموس کسی نگاه بکنی به نا موست نگاه می کنند.و......................لبخندی بر گوشه لبهای عزیز نشست به یاد آن داستان جالب و قدیمی بی بی افتاد که بارها برایش تعریف کرده بود.که روزی و روزگاری مردی وقتی که پسرش به دنیا می آید او را با خودش داخل یک غار میبرد وتارک دنیا میشود .از عالم وآدم دوری می کند تا این که پسر برای خودش جوان رشیدی می شود سالها بعد پدر و پسر از غار بیرون می آیند ووارد شهر میشوند .پسر ناگهان زنانی را با چادر سیاه می بیند به پدرش می گوید این ها کی هستند پدرش در جواب می گوید این ها کلاغ سیاه هستند و پسر می گوید من یک دانه از این کلاغ سیاه ها می خواهم عزیز از به یاد آوردن این داستان خندید او حالا می خواست به بی بی بگوید که من هم یک دانه از این کلاغ سیاه ها می خواهم اما عفت کلاغ سیاه نبود .........عفت پاک پاک بود سفید سفید بود .بی بی که به خانه بر گشت عز یز آسمان و ریسمان را به هم بافت و حرف سپید دلش را با سرخی گونه هایش به بی بی گفت اشک در چشمان بی بی جمع شد عز یز که عزیز بود عزیز تر هم شد. عفت واقعا عفت بود به قول بی بی از هر پنجه اش هنر بود که می بارید ........شرط و شروطش هم زیاد بود عفت مرد می خواست عفت عزیز دل می خواست عفت عزیز را با عزت می خواست کی حاضر میشد دختری چون عفت را به عزیز کفتر باز بدهد عزیز به خاطر عشق عفت اولین کاری که کرد کفترهای سپیدش را با چشمانی اشکبار تو اسمان برای همیشه پراندشان چون که به غیر از عفت نمی خواست کفتردیگری را به خانه اش راه بدهد راه نانوایی و خرید کردن را یاد گرفت اولین بار که رفت نانوایی سنگک بخرد شاطر عباس به فدری از دیدن عزیز تعجب کرده بود و آن قدر سرگرم در گوشی حرف زدن با شاگردش شده بود که یکدانه سنگک سوخته تحویل عز یز داده بود عزیز حاضر بود به خاطر این که به خواستگاریش جواب بله را بدهند همه کاری بکند بی بی مرتب خدا را شکر می کرد که عزیز واقعا مثل اسمش داره عزیز می شود و مدام کنار حوض آبی زیر لب شعر ........بیستون را عشق کند وشهرتش فرهاد برد را زمزمه می کرد یا وقتی که گلدانهای شمعدانی کنار حوض را آب میداد بلند بلند می گفت خاطر خواهی پول می خواد دایی عزیز عزیز بودن و نازک نارنجی بودن را گذاشت کنار و شد وردست اوستا بنا زندگی شوخی نبود خرج داشت اما برای عزیز کل ز ندگی اش شد به اندازه پر یدن کفترش کا کلی تو اسمان یک روز که بالای داربست رفته بود خم شد تا ماله بنایی را از رو داربست بردارد که ازآن بالا به پشت به زمین افتاد ...........خون غلیظ وسرخی از گوشه دهانش به بیرون ریخت به یاد بی بی با آن چارقد سپید که هم رنگ موهای نقره ایش بود افتاد عزیز باز هم بی بی را بدون عزیز کرده بود چشمهایش به اسمان خیره ماندند .زندگی عزیز به اندازه پریدن کفترش کا کلی در آسمان هم نشد. *******
نوشته :ساحل غیاثی 13/11/90