وقتی که مرد خونه شون برای همیشه از بین شون رفت زودتر از اونی که فکرشو می کردشدمردونون آور خونه البته تنها نبود همراه با مادرش شدندمردهای بزرگ برای خونه ی کوچیک ..............اون خودش در زندگی به جایی نرسیده بود .تنها عشق وامیدش برادر کوچیکش بود وآرزوی بزرگش این بود که اون سری تو سرها داشته باشه وواسه خودش دکتر یا مهندسی بشه ...........مرد خونه خودشو به آب وآتیش می زد تا برادرکوچیکه به جایی برسه اما هر چی بدو بدو می کرد دخل وخرجش با هم دیگه هم خونی نداشتند آخه دخلی نبود تا خرجی بشه تا این که یک روز نحس یکی از بچه محلهای نحسشون که شر و شور هم بود پیشنهاد یک کار قلمبه ونون آب داری به اون دادکه یک شبه راه صد ساله رو طی می کرد ...........به خودش گفت از ماکه گذشت بزار داداش کوچیکه واسه خودش آقا دکتر بزرگی بشه اولش که یک پول قلمبه به دستش رسید قلمبه با اون پول کیف و حال کرد وقلمبه برای خونه خرجش کرد اصلا نفهمیداین پول قلمبه رو چطوری به دستش آورد اما مزه شو زیر دندونش خیلی خوب فهمید کم کم اون پولهای قلمبه از اون ادم قلمبه ای درست کردند تازه اون وقت بود که فهمید واسه چه آدمای قلمبه ای داره کارانجام می ده واین پولهای قلمبه از کجا گیر میاد شده بود یک ساقی قلمبه هر کجا که پارتی بود جنسو اون فراهم می کرد ولی با این وجود خیلی هوای داداش کوچیکه رو داشت که دکتر بشه همیشه خدا اونو می پایید که راه خطا نره وبر عکس اون پاشو همیشه راست بذاره و مدام این شعارو می دادکه خدایا ما که فنا شدیم ورفت ..........خدا جون بزار داداشمون واسه خودش اسم ورسمی پیدا بکنه و من سرمو تو محل با افتخار بلندبکنم ...................اما یک روز یک حس بدی بهش دست داد حس این که برادر کوچیکه داره روز به روز از دکتر و مهندس شدن دور ودورتر میشه ...... می دیدش که همیشه خواب آلوده ...رنگ پریده وبی حوصله است تمرکز حواس درست و حسابی نداره وواحدهای درسیشو با نمرات پایینی پاس می کنه خلاصه این که داداش کوچیکه پیش نمی رفت بلکه داشت فرو می رفت در لجنزاری که اون جیره کرماشو داشت فراهم می کرد تا این که شبی ساقی پارتی بچه های قلمبه بالا شهر بودوارد لجنزار که شد دید یک عده کرمهای نرو ماده تو هم می لولند ........میون اون همه ازدحام وشلوغی ودود ودم چهره آشنای جوونکی رو دید که آرزوش بود روزی واسه خودش دکتر یا مهندسی بشه اما اون جوونک هیچ شباهتی به دکتر یا مهندس نداشت بلکه خودش نیاز شدید به یک دکتر داشت یک کرم معتاد که نمی تونست خودش رو دراون لجنزارسر پا نگه داره دنیا جلو چشماش تیره وتارشد خیلی از جوونهارو بدبخت کرده بودشون که مثل داداشش می خواستن دکتر ومهندس بشن اما ..........حالا می دیدکه خودش... کرم قلمبه این لجنزاره..........آتیشی بود که خودش به پا کرده بود وحالا دامن خودش رو هم گرفته بودش به یاد حرفهایی که به خدامی زدافتاد................
خدایا .....مایکی که فنا شدیم رفت.....
اما حالا می دید که دو تا شون هم فنا شدند و رفتند ...................