صبر
دست نبشته ام رابه مادری رشیده که دلش کوه غمهاست اماهیچ چیزرایارای صعود به قله دلش نیست تقدیم می کنم.
روبروی آیینه شمعدان نقره ای قدیمی اش که گرد زمان روی آیینه اش حک شده بود ایستاد،گره چارقدسفیدش رو که با رنگ موها یش هم خونی عجیبی داشت رو بازکردوچارقدسیاهش روکناربغض گلویش گره زدوتوآیینه به خودش نگاهی انداخت.....
خیلی قبلهاهم روبروی همین آیینه تارایستاده بود.... خبرشهادت پسرعزیزش روکه آوردن گره چارقدسفیدش بازشد،اون دوازده سال چشم به راه جنازه فرزندش موند.... جنازه فرزندش رو که آوردن باخدامعامله صبروایمان کردگره چارقدمشگی اش روجلوآیینه تاربازکردوچارقدسفیدش روبه سرانداخت،امابامرگ همدم وهمراه زندگیش بازهم بایدجادهء خاکی زندگی روبدون همراه طی می کرد. داغ ازدست دادن فرزندوهمسراون رو شکسته ترکرده بود،امّاصبرش به تمام معنا وکلمه صبربود.
وامّا باردیگربازهم جلوآیینه شمعدان نقره ای قدیمیش ایستاد،گره چارقدسفیدش رادوباره بازکردوچارقد مشگی اش رابرروی موهای سپیدش انداخت.اوباردیگربازهم عزادارشده بود.عزاداریگانه دامادش....
اشک چون مرواریدهای غلطان ازچشمانش برروی گونه هایش که نقاش زمانه زیباترین چین وشکنهارادرآن به یادگارگذاشته بودشروع به غلطیدن کردن.... امّاآن چشمهابرایش جای دیدن نگذاشته بودن.سرش راپایین انداخت گره چارقدسیاهش راکنار گره بغض گره شده اش گره زدودل خودرابرای هموارنمودن داغی دیگرآماده نمودوبه سمت امامزاده حسین(ع)برای تشییع جنازه به راه افتاد.....