سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، پیشوا و پرهیزگاران، سروراند و همنشینی آنها، مایه فزونی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» ویلچرنشین

ویلچرنشین

تقدیم به پر ستوهای عاشق و مهاجری که که به سرزمین عشق هجرت کرده اند اما روایت کنندگان این عشق هم چنان راوی شجاعت های بی دریغ آن شجاعان برای یادگارهایشان می باشند .

پسرک به سختی خود را از روی تخت به روی صندلی چرخدارش انداخت وقتی که خوب جا بجا شدبه اطراف نگاهی کرد خانه مطابق هر روز سوت و کور بود مادر که سر کار می رفت محمد تنهای تنها می شد و این تنهایی در تابستان پر رنگتر می شد مادرساعت سه و نیم بعد از ظهر به خانه می رسید وبه قدری خسته بود که نای حرف زدن را هم نداشت محمد ویلچرش را به سمت آشپزخانه کج کردمثل همیشه مادرش با سلیقه روی میز آشپزخانه صبحانه ای کامل برای اوآماده کرده بود .....اما محمد اشتها نداشت به اتاقش رفت از دیدن هر چی پازل وکتاب داستان وبازی فکری بود حالش به هم می خورد همه چیز برایش تکرار مکررات بود پرده اتاقش را کنار کشید واز پنجره به کوچه نگاهی انداخت هنوز بچه های شیطان محله از خواب بیدار نشده بودند که بیایند کوچه و فوتبال بازی کنند و محمد با حسرت با دویدن آنها به دنبال توپ آه بکشد .تابستان که مدارس تعطیل می شد غمی بز گتر از نداشتن پدر در دل او سنگینی می کرد ساعت و عقربه هایش با او دشمن می شدند وبه کندی جلو می رفتند به ساعت نگاهی انداخت تا آمدن مادر کلی زمان باقی مانده بود محمد نمی دانست چطور باید زمان را به جلو ببرد عاشق نقاشی کردن بود ودر مدرسه همیشه مورد تشویق معلمین قرار می گرفت رفت سر وقت نقاشی کشیدن بالای تختخوابش عکس مادر و خودش را کشیده وبه دیوار چسبانده بود اما روی دیوار جای یک نفر خالی بود وآن یک نفر پدرش بود از پدر چیزی نمی دانست هر زمان که از مادر سوال کرده بود در جواب فقط شنیده بود که پدرش جانباز شیمیایی بوده که سالها بعد از شیمیا یی شدن شهید شده بود محمد به پاهایش که درون کفش طبی قرار داشت نگاهی انداخت چقدر آرزو و چقدر آه در وجود محمد نهفته بود و چقدر دلش می خواست از آرزوهایی که به بیرون انداخته بودشان با مادر صحبت بکند چقدر دلش می خواست که نصف شب زمانی که تشنه می شود با پاهای خودش به آشپز خانه وسر یخچال برود نه این که مادر را از خواب بیدار بکند و چقدر دلش می خواست که به دنبال توپ فوتبالش که سالها بود که در بالای کمدش به او نگاه می کرد بدود وبه آن لگد بزند اما این ها همه اش  آرزوهای محالی بودند که محمد آنهارا برای همیشه خدا به بیرون انداخته بودشان ......حوصله اش عجیب سر می رفت به اتاق خواب مادر سرک کشید با دیدن قاب عکس پدر بر روی دیوار سلامی بلند عرض کرد وپدر با لبخند داخل قاب به سلام او پاسخ داد بارها هم از خودش و هم از نبود پدر از مادر سوال کرده بود وبه جوابهای کوتاه و مختصر مادر قانع شده بود مامان چرا پاهای من این طوری شدند ومادر با بغض در گلو از شبی سخن گفته بود که محمد طفل کوچکی بود ودچار تب شدیدی شده بود وبر اثر تزریق آمپول نامناسب دچار فلج پاها شده بود مامان بابا چطور بابات هم جانباز شیمیایی بود که پس از سالها مقاومت شهید شد  جوابها کوتاه و مختصر بودندحتی کوتاهتر از سوال بلند محمد محمد در آیینه اتاق نگاهی به خود انداخت من شبیه مامانم هستم یا بابام وبه خود لبخندی زد وبا لبخند عکس داخل قاب مقایسه کرد من شبیه باباهستم  سر وقت کتابهای کتابخانه رفت تا کتابی را که نخوانده باشد پیدا کند لابلای کتاب مفاتیح مادر عکسی را پیدا کرد عکس عکس مادر بود در کنار پدر اما پدر بر روی ویلچر نشسته بود محمد چشمانش به اشک نشست و بغض گلویش را گرفت چقدر دلش تنگ شد برای مادرشروع کرد به نقاشی کشیدن و عکس پدر را که بر روی ویلچر نشسته بود کشید ودر اتاقش پیش عکس مادر و خودش بر روی دیوار چسباند بیچاره مادرش که سالها پا به پای ویلچر پدر راه رفته بود و به نوعی پای پدر شده بود و حال نیز باید سالیان سال هم پای محمد می شد چقدر دلش برای پاهای مادر سوخت بعد از ظهر که مادر به خانه آمد محمد را در آغوش کشید و محمد دستان مادر را کشید و او را به اتاقش برد و عکس پدر را بر روی دیوار به او نشان داد مادر با دیدن عکس پدر کنار عکسشان اشکهایش را پاک کردوزیر لب گفت محمدم .......تو در آینده نقاش قابلی خواهی شد محمد خندید وبه مادر گفت اگه گفتی من شبیه کی هستم مادر خندید و گفت شبیه به خودت هستی ........محمد گفت نه من شبیه بابا هستم چون بر روی ویلچر زندگی می کنم ومادر محمد را در بغل گرفت و گفت مهم اینه که ما یک خانواده سه نفره خوشبختی هستیم ........

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 91/3/2 :: ساعت 10:53 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 16
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34832
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب