سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ قطره ای نزد خداوند، محبوب تر از دوقطره نیست : قطره خونی در راه خدا، و قطره اشکی در سیاهی [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» خاله راضییه

فضای سردوخاکستری رنگ سرای سالمندان را برف سنگینی پوشانده بود.

دراتاق شماره 5 خاله راضییه برروی تخت به آرامی به خواب رفته بود.اما خاله راضییه خواب نبود بلکه داشت خواب می دید خواب جنگلهای سر سبز و تپه ماهورهای شمال را .........شاید هم داشت خواب رضا همسرش را می دید.

خاله راضییه چرخی لذت بخش در خواب زد .تمام دل خوشی او همین چرخ زدنها ی در خواب بودکه می توانست گذشته طولانی او را به مدتی هر چند کوتاه برایش زنده نگاه دارد.پرستار وارد اتاق خاله راضییه شدبا صدای باز شدن در اتاق چشمان سبز او نیز باز شدند.پرستار در حالی که تخت او را مرتب می کردپرسید چطوری خاله راضییه......خاله راضیه در جایش نیم خیز شد الحمدا........دخترم ....خسته نباشی پرستار نگاهی مهربان به خاله راضییه انداخت ولبخندی زد وگفت مگه میشه با داشتن خاله ای چون شما خستگی رو حس کنم چشمان سبزش به اشک نشست کاش مهربانی این دختر پرستار در وجود دخترش مرضییه بود.وقتی که در اتاق بسته شد خاله راضییه به گذشته برگشت به زمانی دور که 13سال بیشتر نداشت ودر یکی از روستاهای خوش آب وهواوسرسبزشمالی سرگرم درس خواندن بود از زندگی چیزی نمی دانست و نمی فهمیداما زیبایی خیره کننده اش را همه می دانستند و می فهمیدند...........زیبایی وحشی وخاصی داشت .او بوم نقاشی خداونددرمیان جنگلهای سر سبز شمال بود چشمان سبز و جادویی زیبایی او را دو چندان کرده بود همه سبز ینه جنگل ها در چشمان سبز او جمع شده بودند .خیلی زود زودترازآن چه که فکرش را می کرد خواستگاران فراوانی از اطراف روستا را به سوی خانه اش دعوت می کرد تااین که در یک روز بهاری هنگام غروب که در ایوان خانه نشسته بودند ومادر در حالی که زیر لب آهنگ محلی را زمزمه می کرد و آبشار موهای طلایی او را می بافت هم زمان با بافت موهایش گلیم بختش نیز بافته شد .راضییه را به عقد رضا که در روستای هم جوار آن ها زندگی می کرد در آوردند.......زندگی با رضا چون نامش خشنود کننده بود رضا اهل زن و زندگی بود که دو تا عشق داشت یکی راضییه ودیگری زمین .......راضییه همراه با رضا دوشادوش هم بر روی زمین کار می کردند تا این که یک روز یک حس خوب و قشنگ مادر شدن به او دست دادراضییه ورضا منتظر مهمان کوچکی بودند که زندگی دو نفره آنهارا از آن چه که بود خوشبخت تر می کرد تا این که دختری زیبا چون راضییه و دوست داشتنی چون  رضا به جمع دو نفره آنها پا گذاشت مرضییه دل آرام مادر و آرام دل پدر بود زندگی آنها داشت مسیر طبیعی خودش را طی می کرد تا این که ارباب روستا زمین های رضا را با زور وبی زوری تصاحب کرد نه تنها حق رضا نا حق شده بود و زمین هایش را از دست داده بود بلکه ارباب چشم نا پاکش را نیز به سوی راضییه نشانه گرفته بود اما رضا سر سخت تر از این حرفها بود که بگذارد حقش را پایمال بکنند خواه ارباب باشد خواه غیر ارباب دشمنی بین ارباب و رضا هم چنان ادامه داشت ارباب اسفندیار چاله ها بود که برای رضا می کند و سنگ ها بود که به سوی رضا در داخل این چاله ها پرتاب می شد ورضا دفاع می کرد نه برای مال دنیاییش بلکه برای ناموسش راضییه وعاقبت یک روز روستاییان ده جنازه رضا را سوار بر اسب برایش به ارمغان آوردند راضییه آن زمان پا به ماه بود و دومین فرزندش به دنیا آمد پسری چون رضا ..........مرگ رضا راضییه را که چون اسمش راضی به رضای خدا بودراشکست نام پسرش را رحیم گذاشت وبه زندگی سخت خود ادامه داد..........اما هیچ چیزی سختر از پیشنهاد کثیف ارباب نبود که از او خواسته بود که همسر سومش بشود ...........راضییه دست مرضییه و رحیم را گرفت ویک روز بدون این که کسی بفهمد از روستا به سوی شهر آمد زندگی شهر نشینی برای زنی از خطه ی سرسبز شما ل  مرگ تدریجی بود .مرضییه بزرگ وبزرگتر می شد وراضییه نیز در خانه های بزرگ وبزرگتر کلفتی می کرد مرضییه جوان وزیباتر می شد چون جوانی مادرش و راضییه پیر و فرتوت تر میشد مرضییه پا به دانشگاه گذاشت و مدرک تحصیلی دکترا گرفت وبا یکی از استادهای دانشگاه ازدواج کرد اما رحیم که برای خودش مردی شده بود ومی خواست که مرد باقی بماند ............اما نامردان زندگی شهر نشینی نگذاشتند واورا به ورطه اعتیاد خانمان سوز کشاندند دیگر جایی در خانه نداشت نه تنها در خانه بلکه در قلب خاله راضییه هم جایی نداشت کارتن خواب شده بود وجنازه اش در شبی سرد در گوشه خیا بان پیدا شده بود ...............راضییه باز هم چون نامش راضی  به رضای خداوند بود .با به دنیا آمدن نوه اش نگین زندگی اش رنگ و بوی دیگری گرفت پدر ومادر نگین در دانشگاه تدریس می کردند و نگین در آغوش راضییه می درخشید اما زمزمه های پنهانی واخم وتخم های مرضییه و شوهرش خیلی برای خاله راضییه گران تمام می شد تا این که یک روز صریح و مستقیم به او گفتند که می خواهند نگین را به مهد کودک بسپارند وبهتر است او که ضعیف و سالخورده شده است نیز به سرای سالمندان برود روز امید راضییه ناامید شد و اشکهای ناکام ولرزانش از دیدگان سبزش فرو چکیدند وگریزان بر روی گونه هایش فرو ریختند بدون هیج گونه اعتراضی ساک کوچکش را جمع آوری کرد او چیزی نداشت همه زندگی اش را در تپه ماهورهای شمال به جا گذاشته بود پا به سرای سالمندان گذاشت همه دوستش داشتند ولقب خاله را در سرای سالمندان به راضییه دادند وخاله راضییه با عشق به گذشته صبح را شب و شب را صبح می کرد از تختخوابش پایین آمد امروز جمعه بود وجمعه ها ملاقاتی داشتند خاله راضییه دلش برای نوه اش نگین قدر یک نگین کوچک شده بود چارقد سفیدش را از روی موهای سپیدش برداشت و موهای سپیدش را که زمانی طلایی بود با انگشتان نا توانش بافت و هم زمان گلیم عمرش نیز بافته شد چارقد سفیدش را به سر کرد ولباسهایش را مرتب کرد وشال گردنی را که برای نگین بافته بود آماده روی میز گذاشت هوا سرد بود وخاله راضییه می خواست امروز شال گردن نگین را به او بدهد او لبخندی زد چقدر نگینم با این شال گردن قرمز زیبا ودوست داشتنی می شود امروز خیلی بی حال ورمق بود روی تخت دراز کشید و سرش را روی بالشت گذاشت واز پنجره به بیرون نگاه کرد دانه های برف شروع به رقصیدن کرده بودند خاله راضییه را مرضییه در زمستان از بهار خانه جدا کرده وبه سرای سالمندان آورده بود واو خوب می دانست که در زمستان نیز به بهار ابدی می پیوند چشم به راه دختر ونوه اش به پنجره چشم دوخته بود وتپه ماهورهای سبز شمال را در خیال می دید و رضا را که سر زمین بود واز پشت پنجره داشت برایش دست تکان می داد در اتاق باز شد پرستار نگاهی به تخت انداخت وگفت خاله راضییه خیلی دختر بی معرفتی داری ..........امروز که جمعه بود پس چرا نیومدند صدایی از خاله راضییه به گوش نرسید چشمان پرستار به چشمان سبز و باز خاله راضییه خیره ماندلبخندی هر چند کم رنگ شاهکار عظیم خلقت را باز هم زیباتر نشان می داد چشمان سبز خاله راضییه به پنجره بسته خیره مانده بود ................سکوتی سنگین اتاق را فرا گرفته بود و ناگهان صدای گریه پرستارسکوت سنگین اتاق خاله راضییه را در هم شکست روزها آمدند و رفتند شبها صبح شدند وصبحها شب وسال ها کهنه ونو شدند انسانها جوان و پیر شدند واما در سرای سالمندان مرضییه در اتاق شماره 5در حالی که شنلی را بر روی دوش انداخته بود بر روی ویلچر نشسته بودواز پنجره به بیرون نگاه می کرد امروز جمعه بود وروز ملاقات واو منتظر دخترش نگین و نوه اش نگار بود به آرامی زیر لب گفت خدا کند که بیایند......................



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 90/11/18 :: ساعت 11:42 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 15
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34952
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب