سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و کسى از وى مسافت میان مشرق و مغرب را پرسید فرمود : ] به اندازه یک روز رفتن خورشید . [نهج البلاغه]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» علی واکسی(قسمت دوم)

علی واکسی

(قسمت دوم    )

 ........آسمان آن طرف می ماند که پدر بود ودل علی این طرف که بی پد ر بود وعلی احساس بی کسی می کرد وهمه وهمه چیز در نظر او خصمانه بود حتی آیینه که اورا به تصویر می کشید اما قاب عکس پدر که بر روی طاقچه بود وعکسش داخل آیینه می افتاد آیینه هزار برابر می شد و تصویر بی نهایت پدر را نشان می داد پدر با بی نهایت تکرار می شد آن قدر که اتاق برای بودنش کوچک می شد و سقف آسمان ترک بر می داشت وپدر می رفت آن طرف دنیا ودر خاطر شب شهاب می کاشت ........................................مسیری را که علی هر شب تا خانه طی می کرد در سر ر اهش پل هوایی عابر پیاد ه قرار داشت واو همیشه خانم چادر به سری را می دید که در حالی که چادرش را به صورتش انداخته بود در گوشه ای روی پل نشسته و کبریت می فروخت اما آن شب او زن را ندید انگار که هر شب به دیدن آن زن عادت کرده بود ویک جورهایی حس آشنایی و نزدیکی را به زن احساس می کردبه خانه که رسید مادر خسته تر از همیشه بود شام مختصری را تهیه کرده بود ومنتظر مرد کوچک خانه بود علی د.ستهای کوچک وسیاهش را که انگار تمامی سیاهی دنیا روی آن حک شده بودودیگر سفید نمی شدند را با آب وصابون شست وبر لب سفره نشست ویا علی قشنگی گفت اسمی بزرگ که از دهانی کوچک خارج شد مادر مثل همیشه لقمه ها را کوچکتر از دهان بر می داشت تا مرد کوچک خانه سیر شود تا قار و قور شکم او خواب شبانه مادر را به هم نریزد و هر دو بتوانند راحت بخوابند و هیچ کس شاهد شنیدن قار وقور شکم دیگری نباشد علی بعد از خوردن شام احساس خستگی شدیدی می کرد این احساس را می شد در چهره مادر نیز دید چون که مادر نه تنها خسته بود بلکه مریض هم به نظر میرسید خواست که دفتر وکتابهایش را باز کرده و نگاهی به درسهایش بیاندازد که خواب شیرین با ناز فراوان پلک های علی را بر روی هم گذاشت وعلی در کنار کتاب و دفترش به خواب رفت تا همسفر رویاهای شیرین کودکا نه اش بشود هر روز صبح که به مدرسه می رفت بچه ها او را علی واکسی صدا می زدند اما علی بی تفاوت تر از این حرف ها بود و احساس بزرگی می کرد احساس این که لقب یک مرد به او داده می شد خواه واکسی خواه مهندس او فقط وفقط به این مو ضوع فکر می کرد که امروز چند جفت بیشتر از دیروز می تواند کفش ها را واکس بزند وآیا می تواند روسری گلبوته قرمز را برای مادر بخرد .یا نه .............سر چهار راهی که علی کار می کرد پسرکی دست فروش روسری می فروخت وعلی در میان روسری های او از روسری مشگی با گلبوته های قرمز خوشش آمده بود ودوست داشت که آن را برای مادر بخرد اما باید چند روز کار می کرد تا پولش برای خریدن روسری کافی باشد ازمدرسه که به خانه برگشت لقمه نان وپنیری راکه از صبح باقی مانده بود را زود جویده و نجویده فرو دادوکیف رابه گوشه ای از اتاق پرتاب کرد وجعبه واکسش را به دوش انداخت وبه راه افتاد ومدام به این فکر می کردکه امروز چند مشتری قلمبه وسلمبه به تورش خواهند خورد سر راه ازپل هوایی عابر پیاده که رد می شد زن کبریت فروش را دید که هم چنان چادرش را به صورت انداخته و کبریت می فروشد نا گهان دلش برای آن زن سوخت وپیش خود فکر کرد چه خوب است که مادرش کاری برای پول در آوردن دارداما چه کاری خود او هم درست نمی دانست وهر دفعه که از مادر سوال کرده بود تا کنجکاوی کودکانه خود را ارضا بکند مادر در جواب به او گفته بود که پسرم اولا خیالت راحت باشد که تا جان در بدن دارم برای خوشبختی تو تلاش می کنم دومااین قدر نگران کار من نباش سوما خیالت راحت که پول من حلال حلال است وعلی هم مثل آدم بزرگها که از امر دادوستد خبری داشته باشد در حالی که به ادستهای سیاه وکوچکش خیره شده بود در جواب گفته بود مادرم خیالت راحت باشد که پول من هم سیاه سیاه است وهر دو خندیده بودند آن شب یکی از شبهای سرد برفی بود وعلی آن روز نتوانسته بود روسری مورد علاقه اش را برای مادر بخردتا بتواند برای دقایقی هر چند کوتاه گل خنده را بر لبان مادر ببیند چون که مشتریان او خیلی کم بودند واو به این فکر می کرد که اگر برف وباران بیاید چه کار دیگری می تواند انجام بدهد گونه های علی با سیاهی و سرخی رنگ آمیزی شده بود سیاه به خاطر این که گریه کرده بود وبا دستان سیاهش اشک هایش را از گونه هایش پاک کرده بود وسرخی به خاطر تب شدیدی بود که از صبح گریبان گیرش شده بود حس سبکی خاصی داشت انگاری که در انحصار ته یک سوزن بود با تمامی قوا بند جعبه را بر دوشش محکم گرفت وآرام آرام به سوی خانه به راه افتاد اما حال علی امشب با تمامی شب های دیگر فرق می کرد علی نای راه رفتن نداشت گرمای عجیبی تمامی وجودش را در بر گرفته بود در راه هذیان می گفت ودر خیال خود را می دید که سوار بر جعبه واکسش در آسمان به پرواز در آمده و زنی را می دید که روسری مشگی با گلبوته های قرمز سر کرده وبه استقبال او می آید ناگهان تب شدید جای خود را به لرز عجیبی داد وعلی احساس سرمای شدیدی کرد پاهایش یارای نگه داشتن او را نداشتند وعلی خم شد به پاهایش وکفشهای پاره اش نگاهی انداخت که انگشتش به جوراب هم رحم نکرده وکفش را هم پاره کرده بود علی حوصله نداشت علی نا نداشت که چون روزهای گذشته با انگشت بیرون زده سر به سر بگذاردسرش را به آسمان بلند کرد د.انه های کوچک برف شروع به رقصیدن کرده بودند علی زیر لب گفت بی خود نبود که هوا این قدر سرد شده بود وخوشحال شد از بارش برف گرمای وجودش وتب ولرز شدیدی که داشت مانع قدم برداشتن او می شد اما او با هر زور و بی زوری که بود به جلو می رفت تا این که خود را نز دیک پل عابر پیاده دید به سرعت چشم چرخانید تا شاید گوشه پل زن کبریت فروش را ببیند علی نفسی به راحتی کشید چون که زن کبریت فروش داشت با عجله بسته های کبریت هایش را جمع می کرد تا خیس نشوند علی آهسته به سوی او گام برداشت یک بسته کبریت زن به جا مانده بود وزن به خاطر عجله ای که داشت حواسش به آن نبود علی بسته کبریت را برداشت ودر پشت زن به راه افتاد خانم ............خانم................یک بسته کبریت جا مانده زن به عقب برگشت علی ناگهان چهره خسته مادر را دید ..............................پس آن زن که چادر به صورتش می انداخت مادر بود .........علی مات ومبهوت به چهره ی مادر نگاه می کردوناگهان چهره ی پدرش را پشت سر مادر دید که به استقبال او می آمد پدر هم چنان خندان وسیاه بود اما مبهوت تر از علی مادر بود که دانه های عرق بر صورتش می چکید علی جعبه واکس را در هوا پرتاب کرد وخود را در آغوش مادر انداخت گونه های سیاه و تب دار علی به صورت سرد ویخی مادر گرمای دل چسبی بخشید می خواست با تمام وجود فریاد بزند .............مادر ...........اما کلمات برای همیشه در دهان علی حبس شدند علی در آغوش مادر بی حال افتاد مادر فریادی بلند از ته دل کشید علی............................ پسرم .............علی ..........اما صدایی از علی در نیامد .............مادر سر آسیمه کبریت ها را که در دستش بود به گوشه ای پرتاب کرد علی من پسرم......برف شدت بیشتری پیدا کرده بود واشکهای مادر نیز چون دانه های برف شروع به رقصیدن کرده بودند فردا صبح جای علی در مدرسه در بین دانش آموزان وبر روی نیمکت کلاس خالی بود رضا سرش را بر روی نیمکت گذاشته بود و گریه می کرد ودر سر جای علی دوستان گل فروش خیابانی برایش د.سته گل بزرگی همراه با جعبه واکسش گذاشته بودند معلم کلاس سرش را بر روی کتاب گذاشته بود و گریه می کرد وبه یاد آن جمله علی افتاد که سر کلاس او تنبلی کرده بود و درس نخوانده بود ........آقا معلم درس چیه درس مارو که گرسنه هستیم سیر نمی کنه باید پول در بیاریم تا زنده بمونیم درس واسه پولدارها خوبه که پدر دارند نه واسه ما که نه پدر داریم ونه پول .............علی بر اثر بیماری ذات الریه فوت کرده بود برف همه جا را سفید پوش کرده بود حتی روسری گلبوته قرمز پسرک دست فروش را در بین این همه سفیدی بین این همه بچه های خیابانی فقط و فقط جای علی واکسی قصه من خالی بود .

..............................................

ساحل غیاثی10/12/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( چهارشنبه 90/12/10 :: ساعت 8:1 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 37
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 35011
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب