سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جوانمردى آبروها را پاسبان است و بردبارى بى خرد را بند دهان و گذشت پیروزى را زکات است و فراموش کردن آن که خیانت کرده براى تو مکافات ، و رأى زدن دیده راه یافتن است ، و آن که تنها با رأى خود ساخت خود را به مخاطره انداخت ، و شکیبایى دور کننده سختیهاى روزگار است و ناشکیبایى زمان را بر فرسودن آدمى یار ، و گرامیترین بى‏نیازى وانهادن آرزوهاست و بسا خرد که اسیر فرمان هواست ، و تجربت اندوختن ، از توفیق بود و دوستى ورزیدن پیوند با مردم را فراهم آرد ، و هرگز امین مشمار آن را که به ستوه بود و تاب نیارد . [نهج البلاغه]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» چادری با گلبوته هایی از خون

 

                                                                        

تمامی دل نوشته ام را با تمامی هست ونیستش وبا تمامی هست وبودش تقدیم می کنم به برادر شهیدم علی که بزرگترین درس زندگی را درکوچکی به من آموخت درسی که با گذشت زمان هرثانیه به ثانیه اش برایم مفهوم واقعی و وجودی خودش را نظاره گر می باشد.علی جان خورشید را کسی ندیده است که هرگز در خاطره ها غروب کند اگر چه هر شب آدمیان را در غم غیبت خویش فرو می برد اما پگا هان و هر پگاه با حضور گرم و نورانی خویش به دلها شوروعشق و امید می بخشد وتو اگر چه چندین سال است که با پای هجرت و مرکب شهادت راه دیار وصل را نزدیک نمو ده ای وما دنیاییان را وداع نموده ای اما حضور گرم و تردید نا پذیر تو گویای حقیقت است آن زیستنی که تو داشتی بی شک چنین رفتنی را طلب می کردبه آن پیوستی که پیوند می باید خورد  شایسته چنین حیاتی مماتی این چنین شور انگیز بود به یک کلام جامه سرخ فام شهادت برازنده قامت تو بود وحنجره ات تا جام کوثری وصال را لا جرعه سرنکشید نیا سود تقدیم به تو که علی وار به سوی علی شتافتی..................

سال 58بود او سنی نداشت فقط ده سالش بود .

تمام زندگی اش خلاصه می شد درمهمان بازی وخاله بازی کردن وهمیشه هم دوست داشت یا مامان بشه یا خاله وبه خاطر همین به دور از چشم مادر می رفت سر وقت چادر چیت سفید مادر و همیشه هم مادر دعوایش می کرد چون که چادر بلند بود و او چادر را به زمین می کشید وکثیفش می کرد . اما خلاصه مادر را از رو برد ومادر چادر سفید نیمداری را به اندازه قدش برید و چادر اندازه اش شد اما هنوز خیلی مانده بود که به بلوغ فکری برسد و چادر فقط برایش نماد مامان بازی وخاله بازی کردن داشت نه چیز ی بیشتر.

تا این که جنگ شروع شد .........

علی داداش بزرگش در نیروی هوایی تهران خدمت می کرد یک روز عصر که طبق معمول داشت با دوستاش داشت جلوی در مهمان بازی می کردند و هوا هم بادی بود چادرش را به سرش انداخت و رفت از بقالی مش عباس که سر کوچه بود آدامس بخره باد که می پیچید تو چادرش چادرش عین یک چتر دور سرش باز می شد و او لذت می برد از چتری که بالای سرش درست می شد سر پیچ کوچه چشمش افتاد به  یک جفت پوتین های سیاه سرش را که بالا گرفت علی را با آن قد بلندش دید علی جلو پای او زانو زدوگفت چادرت چقدر قشنگه وبعد با دستاش چادر را زیر گلوی او محکم کرد اما سعی کن همیشه با دستات چادرت رو محکم محکم زیر گلوت سفت سفت نگهداری که حتی طوفان و باد هم نتونه اون رو از سرت بلند بکنه و او آن روز به خاطر کوچکی مفهوم این حرف بزرگ را نفهمید ...........

تا این که یک شب که وضعییت قرمز بود وبرقها هم رفته بود علی سرآسیمه وزخمی به خانه آمداو در درگیری که در پادگان رخ داده بود سرش زخمی شده بود واز سرش خون می آمد مادر دست و پایش را گم کرده بود ودر آن تاریکی اتاق هراسان و سر آسیمه دنبال چیزی می گشت که به سر علی ببندد تاجلوی خون را بگیرد واو در آن تاریکی چادر سفید مرا به دور سر علی محکم پیچید وعلی آن شب به همراه دوستانش رفتند واو همیشه برای چادرش گریه می کرد وبهانه چادرش را می گرفت و از مادر چادرش را می خواست چون که خاله بازی بدون آن چادر مفهومی نداشت واو بدون چادر احساس خاله بودن و بز رگی نمی کرد .

سال 59روز ششم خردادکه او امتحان نهایی ریاضی داشت علی شهید شده بود و تشیع جنازه اش بود  او نفهمید که امتحانش را چطور داد فقط بدو بدو به همراه خواهر بز رگش خود را به امامزاده حسین رساند علی در درگیری با مزدوران بعثی عراق در سر پل ذهاب به شهادت رسیده بود واو برای آخرین بار علی را در غسالخانه دید نه تنها علی را بلکه چادر چیت سفیدش را که اکبر دوست علی برای جلو گیری از خونریزی سر علی در هنگام درگیری به دور سرعلی پیجیده بود ومن آن روز چادرم را با گلبوته هایی از خون علی دیدم به یاد حرف علی در آن روز افتادم که هیچ چیز نباید چادر سر تو را از سرت بردارد وحالا از آن زمان سا لیان سال می گذرد وحال او سرخی خون علی را با سیاهی چادرش پاس می دارد .........علی جان......خواهر کوچکت خوش است با خاطرات خوش تو...............اما ای کاش بدانیم که چه مرواریدهای غلطانی را در صدف باورمان نگهداری می کنیم .........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( پنج شنبه 91/1/17 :: ساعت 10:43 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 10
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34947
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب