سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به مردى که در ستودن او افراط کرد ، و آنچه در دل داشت به زبان نیاورد فرمود : ] من کمتر از آنم که بر زبان آرى و برتر از آنم که در دل دارى . [نهج البلاغه]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» اسکلت

نمایش تصویر در وضیعت عادی

شب باییزی سردی بود و کم کم می رفت که جای خود را به زمستان بدهد.خانه ی ما بشت ارامستان قرارداشت.طبق معمول همیشه قرعه ان شب به نام من افتاد که غذا برای مشهدی یحیی نگهبان بیرارامستان ببرم.مادرم قابلمه ی کوچک غذا را به من داد همراه با کلی سفارشات لازم که به موقع به خانه بر گردم .همیشه برای رفتن به ارامستان ترس و اضطراب خاصی داشتم.اما ان شب ترس و اضطراب من دو برابر شده بود.با دلهره قابلمه ی گرم غذا را به دست گرفتم و به راه افتادم همان طوری که وارد ارامستان میشدم سعی میکردم به عکسهایی که روی سنگ قبر ها قرار داشت زل بزنم اما انگاری که عکسها واقعا به من زل زده بودند و نگاهم میکردند داشتم با ترس و لرز از روی سنگ قبرها میگذشتم و به تیر چراغ برقها نگاه میکردم که احساس کردم سایه ای دنبال من است و تعقیبم میکند از بخت وشانس بد من برقهای ارامستان قطع شد و نور علی نور شد تاریک که بود تاریک تر شد من ترسو ماندمو دلی ترسوتر از خودم در تاریکی خوب که به اطرافم نگاه کردم همه جا سیاهی محض بود اما سرم را که به بشت چرخاندم اسکلته سفیدی را دیدم از ترس داشتم سکته میکردم شروع به دویدن کردم و اسکلت هم بشت من شروع به دویدن میکرد و صدای استخوانهایش برروی سنگ قبرها به گوشم میرسید من بدو اسکلت بدو تابه اتاق نگهبانی مشهدی یحیی برسم قرنی به من گذشت از ترس سرمای عجیبی بدنم را در بر گرفته بود و تنها قابلمه ی گرم غذا بود که به سینه چسبانده بودم وگرمای خاصی به من می بخشید.همین طوری که داشتم به اتاق مشهد ی یحیی می رسیدم اسکلت روبروی من قرار گرفت و با انگشت استخوا نیش به قا بلمه اشاره کرد واز من خوا ست که قا بلمه غذا را به او بدهم و من از ترس قابلمه غذا را به روی زمین انداختم وفرار کردم به عقب که نگاه کردم ناگها ن دیدم که اسکلت در قابلمه را با ز کرده ودارد استا نبولی خوشمزه مادر را می خورد اما چه خوردنی هر چه که می خورد از لابلای دنده هایش به با یین می ریخت به نگهبا نی که رسیدم استخوانی به شانه ام خورد به عقب برگشتم و دستهای استخوانی اسکلت را دیدم که اشاره به دها نش می کرد و به من گفت دا.....دا....ش.. خلال دندون خدمتتون هست یا نه. 

ساحل غیاثی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( جمعه 90/10/23 :: ساعت 2:36 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 34969
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب