سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت، شرف بزرگوار را می افزاید و بنده مملوک را تا مجلس ملوک بالامی کشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» پاییزومرگ آشناییها

  پاییزومرگ آشناییها

 

زمانی زیباترین و طنازترین فصلهای خداوندبرایم پاییز بود.لذت می بردم ازرنگ بندی طبیعت زیبا و...لذت می بردم از هر آنچه که پاییز را زنده می کرد .ومرا با آن نیز زنده نگاه می داشت .از نقاش چیره دست طبیعت که چنین بوم نقاشی را رنگ و لعاب زیبا داده بود تا نقاش زمانه که زیبا ترین چین و شکنها را ماهرانه بر روی چهره ی مادر به یاد گار گذاشته بود .اما شکستن قشنگترین تابلو خلقت خداوند بر دیواره ی وجودم مرگ پاییز و مرگ لحظه ها را نیز برایم رقم زد .دیگر از آن بوم نقاشی با تلفیق رنگهای زردو نارنجی وقرمزش لذت نمی بردم .هر برگی مجوزی بود که مرگ مادر را امضا کرده بود و سهم او در مرگش فقط انتخاب فصل پاییز بود چون که او چونان برگها زرد و خشک شده بود .ودر روزی سرد که وزش باد وآرامش باران مهمان پاییز بودندوبرگها که همراه با قطرات باران صیقل داده شده بودند با وزش باد رقص کنان بر روی تابوت مادردست افشانی می کردند آرام دل ما برای همیشه تا ابد خدا در آرامستان آرام آرامش گرفت .با عصبانییت برگها را زیر پاهایم می میراندم ........وصدای گریه ی خودم را با صدای گریه ی آنها که خش خش بود را بی صدا حس می کردم ..........حس می کردم که چه می گذرد در قلبشان زمانی که مرگ لحظه هایشان را می بینند .درست مثل من که با مرگ مادر لحظه هایم تمامی مهربانیشان را فراموش کرده بودند.........شبیه برگ خشک و زردی شده بودم که بی صدا یک عمر در دل گریسته بودم .پس من هم یک برگ زرد پاییزی از تبار این خزان بودم که به زودی در زیر پای عابری با صدای خش خش بی صدا گریه می کردم و می مردم .......اما شبی خواب مادر را همراه با برادر شهیدم در باغی دیدم .باغ باغی بهاری نبود .....زمستانی هم نبود .باغ بوی پا ییز را می داد........باغ بوی علی ومادر را می داد .مادر دستم را گرفت .و مرا همراه با خود به گردش داخل باغ برد .......برگهای زرد ونارنجی و قرمز زینت بخش شاخه ها شده بودند.علی برگی را از شاخه کند وبا لبخندی آن را به من داد. زیر پاهایمان پر از برگهای خشک پاییزی بودند که خش خش گریه نمی کردند بلکه همراه با ما غش غش می خندیدند......ومن بعد از دیدن آن خواب باپاییز آشتی کردم ........مادر در پاییزخش خش برگها برایش گریه کردند.پدر در زمستان همراه با ریزش دانه های سفید برف بر روی زمین در دل زمین به خواب زمستانی وابدی رفت واما......علی برادرم دربهار هم زمان با روییدن شقایقهای سرخ از دل خاک بیرون در آمد.....بهار ...تابستان ......پاییز.....زمستان....همه فصلهای خوب خدا هستند وسهم ما از زندگی سفری ابدی در یکی از این فصول است .اما ای کاش من نیز همسفر مادر در فصل پاییز باشم فصل دست افشانی برگها.......................مادر بی توبا هربرگ پاییزی به زمین می افتم...

باز پاییز است .

باز این دل از غمی دیرینه لبریز است .

باز می لرزد به خود سرشاخه های بید سرگردان.

باز می ریزد فرو بر چهره ام باران.

باز رنجورم خداوندا پریشانم .

باز می بینی که بی تابانه گریانم .

باز پاییز است وهنگام جداییها .

باز پاییز است ومرگ آشناییها.

××××××

 نوشثه :ساحل غیاثی13/11/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( پنج شنبه 90/11/13 :: ساعت 11:20 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34937
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب