دیگه طاقت این همه توهین و تحقیر رو نداشت .هر کی که از راه می رسید یه چیزی بهش می گفت و برای این که اونو نبینند یه دستوری واسش صادرمی کردند وبه نظر خودش خیلی بی ادبانه داشتند با اون رفتار می کردندهر کجا که چشمشون
به اون می افتاد لعن و نفرینها بود که نثار وجود و قدوم مبارکش می کردن وهر کسی در موردش اظهار نظری می کرد وهیچکسی چشم دیدنش رو نداشت ............اما به نظر خودش داشت حروم می شد چون که داشت بین یه عده آدم بی کلاس و بی فرهنگ زندگی می کرد سهمش از زندگی این نبود زندگیش شده بود تکرار مکرررات خسته و کلافه شده بود اما امشب دیگه می خواست تکلیفش رو روشن بکنه و به خودش گفت چقدر صبر چقدر تحمل ...........هر چی که کشیدم بسمه دیگه می خواست امشب یه گرد و خاک درست و حسابی به پا بکنه به راه افتاد یه سر رفت اتاق خواب بچه های تپل و مپل ودوست داشتنیش به خواب نازی فرو رفته بودند یکی از بچه هاش در حالی که رمان خاله سوسکه و آقا موشه رو می خوندخوابش برده بودخم شد ولپش رو بوسید وگفت قشنگم قربون دست و پای بلوریت برم واز اتاق خواب بیرون اومدهمین بچه ها بودند که دندونش رو کند کرده بودند از این زندگی یکنواخت افسرده شده بود به سمت دستشویی به راه افتاد تو آییینه نگاهی به خودش انداخت هنوز زیبا و دوست داشتنی بودبا وجود این که بچه زیاد به دنیا آورده بودش اما طرلان مونده بود سرش رو به آیینه چسبوندتا شاید موی سفیدی ببینه اما دریغ از یه موی سفید از دستشویی به سمت حموم رفت دوش آب سرد گرفت تا روحیه اش تازه بشه از حموم رفت آشپز خونه وشام شب رو هم روبراه کرد ودستی به سر و صورتش کشیدو منتظر همسرش شد ...........تا این که همسرش خسته خسته به خونه اومد با دیدن همسرش بغضش ترکید دیگه تحمل وطاقت این زندگی قدیمی وکهنه رو ندارم مگه من چیم از دختر خالم کمتره که باید این جا تو این آشغال دونی زندگی بکنم واون خانم توی یه ویلا ی بزرگ زندگی بکنه وتازه واسه پز دادن فامیل رو هم تابستونا به ویلاش دعوت میکنه وهزار و یه امکانات ودستگاههای مختلف ورزشی هم داره و.................همسرش با خستگی نگاه عاشقانه ای به خانمش انداخت وگفت خانم جون عزیزم از قدیم قدیما گفتن گر صبر کنی زغوره حلوا سازی طاقت بیار صبر داشته باش خداصابرین رودوست داره وخانم جون رو تشویق به صبر و تحمل کرد ...........اما مرغ همسایه یه پا داشت تقصیر هم نداشت جوون بود وکلی هم آرزو داشت تب تجمل گرایی به اون هم رسیده بود یه دفعه چشمش به بچه هاش افتاد که از خواب بیدار شده بودند وبا تعجب به بابا و ما مانشون نگاه می کردند به بچه هاش لبخندی زد وبحث رو عوض کرد بارها شنیده بود که هیچ حرفی رو نباید جلو بچه ها گفت بخصوص دعوا و مرافه هارو بد اموزی داشت و بچه ها سر خورده می شدند خلاصه همسرش قال قضییه رو کند وبه خانم جون قول داد که به زودی زود برای تحویل سال نو به یه خونه جدید وشیک وبا کلاس اسباب کشی می کنند ............خانم جون خندید وگفت باشه ......اما تا یادم نرفته یه خبر خوشی بهت بدم داره کم کم به تعدادمون اضافه میشه به نظرت می تونیم یه سوییت شیک پیدا کنیم ..........همسرش با ذوق گفت این چه حرفیه عزیزم البته که می تونیم تو فقط مراقب خودت و تغذیه ات باش وبه خودت حسابی برس که بچه های سالم وتپل ومپلی تحویل اجتماع بدی خانم سوسکه از ته دل خندید و با کلی ناز و عشوه شاخک هاشو رو تکون دادوبه اتفاق همسر و بچه هاش داخل کابینت آشپز خونه شدند .