سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیور دانش، احسان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» اتوبوس صلواتی

اتوبوس صلواتی

پیشکش به آقا سید که جایش برای همیشه بر روی صندلی اتوبوس خالی ماند   .

در یکی از روزهای خوب خدا که بهاری بود و نم نم باران زیباترش کرده بود منتظر اتوبوس بودم.نه تنها من منتظر بودم بلکه عده ی زیادی هم نیز منتظر بودند.انتظار حسابی حال همه را گرفته بود و نه من بلکه همه را کلافه کرده بود.با پیدا شدن اتوبوس از دور خوشحالی را به وضوح میشد در چشم منتظران دید داخل اتوبوس شدم.متصدی گرفتن بلیط توجهم را به خودش جلب کرد پیرمردی نورانی و دوست داشتنی با محاسن سفید و بلند با شب کلاه سبز رنگی بود. زمانی که بر روی صندلی نشستم صدای پیرمرد در گوش همه ما طنین انداز شد که گفت برای جابه جایی سریع مسافران صلوات.صدای فرستادن صلوات با صدای همهمه ی مساقرین قاطی شد پیرمرد با صلوات شیرین خوددوباره گفت برای سلامتی آقا صاحبالزمان عج صلوات..............برای سلامتی همه مسافرین صلوات.......... برای سلامتی ......... تا مسیری که رفتیم فقظ صدای صلوات مسافرین به گوش میرسید. برای من خیلی جالب بود اگر که این پیرمرد صلواتی نبود تک تک مسافرین منجمله خود من در چه عالمی سیر می کردیم........هر کدام از ما در افکار شخصی خود غوطه ور بودیم و تا به مسیر خود برسیم آن قدر غرق فکر کردن می شدیم که چه بسا یک ایستگاه پایینتر اشتباهی پیاده میشدیم. خلاصه صلوات های پی در پی پیرمرد اجازه فکر کردن به چیز های دیگررا به ما نمیداد. صدای اخرین صلوات پیرمرد دوباره به گوش رسید. برای سلامتی راننده صلوات همه صلوات ها را از ته دل به زبان می آوردند و به قول معروف صلواتها دلی بودند. دفعه بعد که دوباره سوار همان اتوبوس شدم باز هم صلوات های پیرمرد دوست داشتنی مسیر را برایم کوتاه تر کرد. سه دفعه موفق به دیدن پیرمرد صلواتی شدم. دفعه اخر که او را دیدم اکثر مسافرین را بچه محصل ها تشکیل داده بودند پیرمرد برای تشویق محصلان پسر که کوچک هم بودند به ان ها شکلات می داد تا انها تشویق به بلند تر گفتن صلوات ها بشوند.اما............ دفعه اخر که سوار اتوبوس شدم باران شدیدی می بارید و من حسابی خیس خیس شده بودم سوار همان اتوبوس که شدم فضای اتوبوس به نظرم خالی خالی امد ......... متصدی گرفتن بلیط خود راننده بود و صندلی خالی پیرمرد در کنار صندلی ها خالی تر نشان میداد حس غربت به من دست داد بی اختیار جلو رفتم بلیط را به راننده دادم و گفتم آقا ببخشید آن حاج آقا نیستند راننده نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت حاج آقا.....آقا سید را می گویید نخیر بنده خدا مرحوم شدند بغض غریبی در گلویم پیچیده بود گفتم کی.............. گفت یک هفته پیش سکته قلبی کرده بود پا هایم از توان رفته بودند و تحمل نگهداری جثه ام را نداشتند خود را روی صندلی انداختم اشک در چشمانم حلقه زده بود و مدام صدای پیرمرد صلواتی در گوشم طنین انداز می شد که می گفت برای سلامتی من گوینده............... تو شنونده ....... و این اقای راننده.......... و این مرکب رونده ............. صلوات فضای اتوبوس را با آ ن همه جمعیت خالی می دیدم و جای پیرمرد را خالی تر باران همچنان به سقف اتوبوس می کوبید و شیشه های اتوبوس از قطرات باران خیس شده بودند آن روز اتوبوس هم برای پیرمرد صلواتی گریسته بود و اتوبوس باز هم همان اتوبوس همیشگی است با همهمه خنده صحبت غیبت فریاد و گریه ی بچه ها و فقط فقط جای یک نفر خالی است وآن هم آقا سید صلواتی است. کاش آن روز آن قدر شجاعت داشتم که از ته حنجره ام فریاد میزدم برای شادی روح آقا سید صلوات حالا این ما بودیم که به او صلوات بدهکار بودیم اما ................ افسوس که مسخ شده بودم.

××××××

نوشته :ساحل غیاثی دوشنبه 15/11/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( شنبه 90/11/15 :: ساعت 2:9 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 38
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34854
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب