سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو تن در باره من تباه گردیدند ، دوستى که ازحد بگذراند و دروغ بافنده‏اى که از آنچه در من نیست سخن راند ] و این مانند فرموده اوست : که [ دو تن در باره من هلاک شدند دوستى که از حد گذراند و دشمنى که بیهوده سخن راند . ] [نهج البلاغه]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» کفش های غمگین من.......

کفش های غمگین من.......

سلام بر پدر داشته و نداشته ام سلام پدر جان ..........

هنوز بغضی را که در غم از دست دادن مادر  در گلو فرو نبرده بودم که مرگ تو هم پدراز راه رسیدوبغضی دربغض دیگر گره خورد.ومن با این همه بغض چگونه از نداشته هایم بنویسم منی که در محبت و جواهر سعادتم را زمانه به تاراج برد چگونه با کلمات بازی بکنم وچگونه این همه خاطرات را از خاطرم گدایی بکنم آن هم خاطرات چه عزیزانی راکه یک بار به دنیا می آیندویک بارهم پدر و مادر می شوند و یک بار هم می میرند اما برای همیشه دلهای ما را با شنیدن نام پدر ومادر هزاران بار میمیرانند  سلام بر موجوداتی که از جنس بلورهستند صاف و شفاف مو جوداتی که با شکستنشان قلب های ما هزاران هزار تکه می شود و هر تکه به دنبال شریان گمشده ی خودش می گرددتا به مو جودی که صا حبش است خون برساند اما افسوس که دیگر آن صاحب قلب ضربان قلب را ازدست داده و به جایش اگر خوب گوشت را روی قلبش بگذاری و خوب با همه ی وجودت گوش بدهی هر ضربان قلبش نام پدر و مادراست.

سلام بر پدر داشته و نداشته ام .سلام بر تو کوه صبر و استقامت امروز مات تصویر تو در آن قاب چوبی شدم مات این که آخرین نگاهت بعد از گذشت چند سال هنوزم که هنوز است روحم را به انحصار می کشد .

پدر جان بیا امروز با هم دیگر تداعی خاطرات بکنیم و تو یک امروز را مهمان بزم خاطر من بشو ........یادت می آید پدر جان آن روز که در بیمارستان داشتی برای همیشه خدا تمام می شدی من از صبح در آشپز خانه روی اجاق گاز داشتم برایت با چه لذتی  غذا درست می کردم چون که خوب می دانستم نیمه تمام شده همراهت تو را هیچ وقت به غذای بیرون به خصوص آن هم بیمارستان عادت نداده بود یادت می آید با چه شوق و ذوقی هنگام اذان ظهر غذا به دست و دل بر کف به بیمارستان آمدم وارد اتاقت که شدم چشمانت نیمه باز بودند و دستگاه اکسیژن به تو وصل کرده بودند صدایت کردم به سختی سختی چشمانت را از هم باز کردی و گفتی ....ن تویی و این آخرین کلمه ای بود که از وجود در حال تمام شدنت خارج شدو تو آن قدر بزرگ منش بودی که باز هم در حال تما م شدن آخرین نفست را به من به فرزندت هدیه کردی ونام مرابه سختی صدا زدی و دیگر پس از آن هیچ پدر و مادری مرا ن صدا نکرد آن نگاه آخرین نگاه و آن حرف آخرین حرف تو بود و تو چقدر حرف داشتی پشت آن پلکهای  غمگین و غبار بسته ات پدر جان آن روز همه ی چشمانت با من بی صدا همه ی حرفها را زدند و هیچ عضوی به جز چشمانمان حرفهای دلمان را نفهمید .ساعت ملاقات تمام شد و توفقط و فقط پدرم  منتظر بودی که من پایم را از دربیمارستان به بیرون بگذارم درآن هوای سرد بهمن ماه که برفهای سفید رقص کنان زمین را سپید پوش می کردند تو نیز رخت سفید را به تن کردی به خانه نرسیده بودم که تو پدرباز هم مثل همیشه زرنگی کردی و زودتر از من به خاته ابدییت رسیده بودی کاش بیشتر و بیشتر پیشت می ماندم وکاش بیشتر و بیشتر چشمانمان با هم حرفها می زدند..

یادت می آید پدر بعد از مرگ مادر خواستم با تو بودن را به اوج برسانم و نیمه تمام شده ات باشم اما افسوس نتوانستم چرا که در مرگ مادر یک بالم شکسته بوداما باز هم با  آن بال شکسته به سوی توا وج می گرفتم تا وجودت مرهمی باشد بر بال شکسته ام وبه یادداری که روزی  از صبح تا بعد از ظهر را در خانه ات با تو گذر اندم وقتی که غروب خواستم به خانه برگردم کفشهایم نبودند .....

و پدر من چقدر به دنبال کفشهایم گشتم انگار که سوزنی بود و آب شده بود و تو چقدر پدرم خوب نقش بازی کردی وداشتی  وانمود می کردی که پا به پای من داری به دنبال کفشهایم می گردی اما هم تو وهم کفشهایم  در دل به من داشتید می خندید ید وچه خوب با هم تبانی کرده بودید .هوا داشت تاریک و تاریکتر می شد ومن و ظاهراتوپدر خسته و متعجب شده بودیم یعنی چه ...کفشهایم چه شدند پدر جان به یادت است که بلند بلند خندیدی و کفشهای مرا از کمد دیواری به بیرون کشیدی ووقتی که دلیل این کارت را پرسیدم با چشمانی اشکبار به من گفتی که ن...می خواستم بیشتر و بیشتر پیشم بمانی وبه این زودی به خانه ات نروی به یاد داری که چقدر آن روز با هم خندیدیم ومن به تو قول دادم که بیشتر و بیشتر به دیدنت بیایم بعد از آن روز آن کفشها را من کفشهای غمگین پدر نامیدم و هنوز هم که هنوز است آن کفشهارا به پا نمی کنم بلکه آن را چون شیی با ارزش در قفسه نگهداری می کنم .

پدرم دل آرام من یادت است آن روز که آرام دل ما برای همیشه از بین ما رفت تو شدی هم دل وهم آرام ما .......

اما حالا چی نه دل آرامی ونه آرام دلی فقط و فقط دو عدد در سنگی و کوله ای از خاطرات مرهمی بر دل نداشته از پدر و مادر ما می باشد البته با یک جفت کفش غمگین ...پدرم.تصمیم گرفته ام که آن کفشهای غمگین را به پا یم بکنم وبرای دیدنت .به خانه سنگی ات بیایم پدرم آیا این بار باز هم می توانی کفشهایم را در کمد دیواری خانه ات قایم بکنی  وهر سه با هم بخندیم ......یانه.نمی دانم چرا که بعد از تو کفش هایم کفش های غمگین من شدند.ودیگر هرگز نخندیدند............پدرم روحت شاد و قرین رحمت باد .........فرزند همیشه فرزندت ن......

پدرم مادرم این چه روحی است عظیم که تن خسته و بی جان شما در سینه ی خاک به نهالی که در این غمکده تنها مانده است بازجان می بخشد.

فرزند همیشه فرزندت.......ن



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( دوشنبه 91/6/27 :: ساعت 10:7 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 24
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34840
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب