سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى و درنگ از یک شکم افتادند و هر دو از همت بلند زادند . [نهج البلاغه]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» چادری با گلبوته هایی از خون

 

                                                                        

تمامی دل نوشته ام را با تمامی هست ونیستش وبا تمامی هست وبودش تقدیم می کنم به برادر شهیدم علی که بزرگترین درس زندگی را درکوچکی به من آموخت درسی که با گذشت زمان هرثانیه به ثانیه اش برایم مفهوم واقعی و وجودی خودش را نظاره گر می باشد.علی جان خورشید را کسی ندیده است که هرگز در خاطره ها غروب کند اگر چه هر شب آدمیان را در غم غیبت خویش فرو می برد اما پگا هان و هر پگاه با حضور گرم و نورانی خویش به دلها شوروعشق و امید می بخشد وتو اگر چه چندین سال است که با پای هجرت و مرکب شهادت راه دیار وصل را نزدیک نمو ده ای وما دنیاییان را وداع نموده ای اما حضور گرم و تردید نا پذیر تو گویای حقیقت است آن زیستنی که تو داشتی بی شک چنین رفتنی را طلب می کردبه آن پیوستی که پیوند می باید خورد  شایسته چنین حیاتی مماتی این چنین شور انگیز بود به یک کلام جامه سرخ فام شهادت برازنده قامت تو بود وحنجره ات تا جام کوثری وصال را لا جرعه سرنکشید نیا سود تقدیم به تو که علی وار به سوی علی شتافتی..................

سال 58بود او سنی نداشت فقط ده سالش بود .

تمام زندگی اش خلاصه می شد درمهمان بازی وخاله بازی کردن وهمیشه هم دوست داشت یا مامان بشه یا خاله وبه خاطر همین به دور از چشم مادر می رفت سر وقت چادر چیت سفید مادر و همیشه هم مادر دعوایش می کرد چون که چادر بلند بود و او چادر را به زمین می کشید وکثیفش می کرد . اما خلاصه مادر را از رو برد ومادر چادر سفید نیمداری را به اندازه قدش برید و چادر اندازه اش شد اما هنوز خیلی مانده بود که به بلوغ فکری برسد و چادر فقط برایش نماد مامان بازی وخاله بازی کردن داشت نه چیز ی بیشتر.

تا این که جنگ شروع شد .........

علی داداش بزرگش در نیروی هوایی تهران خدمت می کرد یک روز عصر که طبق معمول داشت با دوستاش داشت جلوی در مهمان بازی می کردند و هوا هم بادی بود چادرش را به سرش انداخت و رفت از بقالی مش عباس که سر کوچه بود آدامس بخره باد که می پیچید تو چادرش چادرش عین یک چتر دور سرش باز می شد و او لذت می برد از چتری که بالای سرش درست می شد سر پیچ کوچه چشمش افتاد به  یک جفت پوتین های سیاه سرش را که بالا گرفت علی را با آن قد بلندش دید علی جلو پای او زانو زدوگفت چادرت چقدر قشنگه وبعد با دستاش چادر را زیر گلوی او محکم کرد اما سعی کن همیشه با دستات چادرت رو محکم محکم زیر گلوت سفت سفت نگهداری که حتی طوفان و باد هم نتونه اون رو از سرت بلند بکنه و او آن روز به خاطر کوچکی مفهوم این حرف بزرگ را نفهمید ...........

تا این که یک شب که وضعییت قرمز بود وبرقها هم رفته بود علی سرآسیمه وزخمی به خانه آمداو در درگیری که در پادگان رخ داده بود سرش زخمی شده بود واز سرش خون می آمد مادر دست و پایش را گم کرده بود ودر آن تاریکی اتاق هراسان و سر آسیمه دنبال چیزی می گشت که به سر علی ببندد تاجلوی خون را بگیرد واو در آن تاریکی چادر سفید مرا به دور سر علی محکم پیچید وعلی آن شب به همراه دوستانش رفتند واو همیشه برای چادرش گریه می کرد وبهانه چادرش را می گرفت و از مادر چادرش را می خواست چون که خاله بازی بدون آن چادر مفهومی نداشت واو بدون چادر احساس خاله بودن و بز رگی نمی کرد .

سال 59روز ششم خردادکه او امتحان نهایی ریاضی داشت علی شهید شده بود و تشیع جنازه اش بود  او نفهمید که امتحانش را چطور داد فقط بدو بدو به همراه خواهر بز رگش خود را به امامزاده حسین رساند علی در درگیری با مزدوران بعثی عراق در سر پل ذهاب به شهادت رسیده بود واو برای آخرین بار علی را در غسالخانه دید نه تنها علی را بلکه چادر چیت سفیدش را که اکبر دوست علی برای جلو گیری از خونریزی سر علی در هنگام درگیری به دور سرعلی پیجیده بود ومن آن روز چادرم را با گلبوته هایی از خون علی دیدم به یاد حرف علی در آن روز افتادم که هیچ چیز نباید چادر سر تو را از سرت بردارد وحالا از آن زمان سا لیان سال می گذرد وحال او سرخی خون علی را با سیاهی چادرش پاس می دارد .........علی جان......خواهر کوچکت خوش است با خاطرات خوش تو...............اما ای کاش بدانیم که چه مرواریدهای غلطانی را در صدف باورمان نگهداری می کنیم .........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( پنج شنبه 91/1/17 :: ساعت 10:43 صبح )
»» هفت سین

 

 

دل نوشته ام را پیشکش می کنم به تمامی خانواده های عزیز مفقودین دفاع مقدس که سفره هفت سین آنها هفت + یک است و آن یک اضافه قاب عکس پدر است که نماد صلابت واستواری است .

علی و فاطمه با شوق و ذوق منتظر چیدن سفره هفت سین مادر بودند . مادر که سفره هفت سین را چید طبق معمول اشک از چشمانش جاری شد . امسال چندمین عیدی بود که همسرش بینشان نبود .

1- سنجد

2- سیر  

3 - سما                                                                                                                     ق

4 - سمنو

5 - سرکه

6 - سکه

بازهم  طبق معمول هر سال یک سین کم داشتند .

بچه ها به هم نگاهی کردند و از ترس مادر آهسته زیرزیرکی خندیدند .

مامان سفرمون شش سین نه هفت سین !  مادر اشکهای گوشه چشمایش را با دسته روسری اش پاک کرد و قاب عکس پدر را از تاقچه برداشت  و وسط سفره گذاشت . علی و فاطمه یک صدا گفتند : مامان اینکه قاب عکس باباست !

قاب که اولش حرفه سین نداره  . مادر با بغض لبخند غمگینی زد و گفت :   چرا خیلی خوبم سین داره . این قاب نماد همه سین های سفره ماست .

بچه ها با تعجب نگاهی به هم انداختند و مادر با غرور و افتخار در حالی که به قاب عکس پدر نگاه می کرد گفت :  قاب عکس پدرنون قاب نیست بلکه نماد سر سبزی و سبزه است .

مادر و علی و فاطمه هر سه با هم از ته دل خندیدند زیرا که سفره  آنها زیباترین هفت سین عید امسال شد . 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( شنبه 90/12/27 :: ساعت 2:43 عصر )
»» علی واکسی(قسمت دوم)

علی واکسی

(قسمت دوم    )

 ........آسمان آن طرف می ماند که پدر بود ودل علی این طرف که بی پد ر بود وعلی احساس بی کسی می کرد وهمه وهمه چیز در نظر او خصمانه بود حتی آیینه که اورا به تصویر می کشید اما قاب عکس پدر که بر روی طاقچه بود وعکسش داخل آیینه می افتاد آیینه هزار برابر می شد و تصویر بی نهایت پدر را نشان می داد پدر با بی نهایت تکرار می شد آن قدر که اتاق برای بودنش کوچک می شد و سقف آسمان ترک بر می داشت وپدر می رفت آن طرف دنیا ودر خاطر شب شهاب می کاشت ........................................مسیری را که علی هر شب تا خانه طی می کرد در سر ر اهش پل هوایی عابر پیاد ه قرار داشت واو همیشه خانم چادر به سری را می دید که در حالی که چادرش را به صورتش انداخته بود در گوشه ای روی پل نشسته و کبریت می فروخت اما آن شب او زن را ندید انگار که هر شب به دیدن آن زن عادت کرده بود ویک جورهایی حس آشنایی و نزدیکی را به زن احساس می کردبه خانه که رسید مادر خسته تر از همیشه بود شام مختصری را تهیه کرده بود ومنتظر مرد کوچک خانه بود علی د.ستهای کوچک وسیاهش را که انگار تمامی سیاهی دنیا روی آن حک شده بودودیگر سفید نمی شدند را با آب وصابون شست وبر لب سفره نشست ویا علی قشنگی گفت اسمی بزرگ که از دهانی کوچک خارج شد مادر مثل همیشه لقمه ها را کوچکتر از دهان بر می داشت تا مرد کوچک خانه سیر شود تا قار و قور شکم او خواب شبانه مادر را به هم نریزد و هر دو بتوانند راحت بخوابند و هیچ کس شاهد شنیدن قار وقور شکم دیگری نباشد علی بعد از خوردن شام احساس خستگی شدیدی می کرد این احساس را می شد در چهره مادر نیز دید چون که مادر نه تنها خسته بود بلکه مریض هم به نظر میرسید خواست که دفتر وکتابهایش را باز کرده و نگاهی به درسهایش بیاندازد که خواب شیرین با ناز فراوان پلک های علی را بر روی هم گذاشت وعلی در کنار کتاب و دفترش به خواب رفت تا همسفر رویاهای شیرین کودکا نه اش بشود هر روز صبح که به مدرسه می رفت بچه ها او را علی واکسی صدا می زدند اما علی بی تفاوت تر از این حرف ها بود و احساس بزرگی می کرد احساس این که لقب یک مرد به او داده می شد خواه واکسی خواه مهندس او فقط وفقط به این مو ضوع فکر می کرد که امروز چند جفت بیشتر از دیروز می تواند کفش ها را واکس بزند وآیا می تواند روسری گلبوته قرمز را برای مادر بخرد .یا نه .............سر چهار راهی که علی کار می کرد پسرکی دست فروش روسری می فروخت وعلی در میان روسری های او از روسری مشگی با گلبوته های قرمز خوشش آمده بود ودوست داشت که آن را برای مادر بخرد اما باید چند روز کار می کرد تا پولش برای خریدن روسری کافی باشد ازمدرسه که به خانه برگشت لقمه نان وپنیری راکه از صبح باقی مانده بود را زود جویده و نجویده فرو دادوکیف رابه گوشه ای از اتاق پرتاب کرد وجعبه واکسش را به دوش انداخت وبه راه افتاد ومدام به این فکر می کردکه امروز چند مشتری قلمبه وسلمبه به تورش خواهند خورد سر راه ازپل هوایی عابر پیاده که رد می شد زن کبریت فروش را دید که هم چنان چادرش را به صورت انداخته و کبریت می فروشد نا گهان دلش برای آن زن سوخت وپیش خود فکر کرد چه خوب است که مادرش کاری برای پول در آوردن دارداما چه کاری خود او هم درست نمی دانست وهر دفعه که از مادر سوال کرده بود تا کنجکاوی کودکانه خود را ارضا بکند مادر در جواب به او گفته بود که پسرم اولا خیالت راحت باشد که تا جان در بدن دارم برای خوشبختی تو تلاش می کنم دومااین قدر نگران کار من نباش سوما خیالت راحت که پول من حلال حلال است وعلی هم مثل آدم بزرگها که از امر دادوستد خبری داشته باشد در حالی که به ادستهای سیاه وکوچکش خیره شده بود در جواب گفته بود مادرم خیالت راحت باشد که پول من هم سیاه سیاه است وهر دو خندیده بودند آن شب یکی از شبهای سرد برفی بود وعلی آن روز نتوانسته بود روسری مورد علاقه اش را برای مادر بخردتا بتواند برای دقایقی هر چند کوتاه گل خنده را بر لبان مادر ببیند چون که مشتریان او خیلی کم بودند واو به این فکر می کرد که اگر برف وباران بیاید چه کار دیگری می تواند انجام بدهد گونه های علی با سیاهی و سرخی رنگ آمیزی شده بود سیاه به خاطر این که گریه کرده بود وبا دستان سیاهش اشک هایش را از گونه هایش پاک کرده بود وسرخی به خاطر تب شدیدی بود که از صبح گریبان گیرش شده بود حس سبکی خاصی داشت انگاری که در انحصار ته یک سوزن بود با تمامی قوا بند جعبه را بر دوشش محکم گرفت وآرام آرام به سوی خانه به راه افتاد اما حال علی امشب با تمامی شب های دیگر فرق می کرد علی نای راه رفتن نداشت گرمای عجیبی تمامی وجودش را در بر گرفته بود در راه هذیان می گفت ودر خیال خود را می دید که سوار بر جعبه واکسش در آسمان به پرواز در آمده و زنی را می دید که روسری مشگی با گلبوته های قرمز سر کرده وبه استقبال او می آید ناگهان تب شدید جای خود را به لرز عجیبی داد وعلی احساس سرمای شدیدی کرد پاهایش یارای نگه داشتن او را نداشتند وعلی خم شد به پاهایش وکفشهای پاره اش نگاهی انداخت که انگشتش به جوراب هم رحم نکرده وکفش را هم پاره کرده بود علی حوصله نداشت علی نا نداشت که چون روزهای گذشته با انگشت بیرون زده سر به سر بگذاردسرش را به آسمان بلند کرد د.انه های کوچک برف شروع به رقصیدن کرده بودند علی زیر لب گفت بی خود نبود که هوا این قدر سرد شده بود وخوشحال شد از بارش برف گرمای وجودش وتب ولرز شدیدی که داشت مانع قدم برداشتن او می شد اما او با هر زور و بی زوری که بود به جلو می رفت تا این که خود را نز دیک پل عابر پیاده دید به سرعت چشم چرخانید تا شاید گوشه پل زن کبریت فروش را ببیند علی نفسی به راحتی کشید چون که زن کبریت فروش داشت با عجله بسته های کبریت هایش را جمع می کرد تا خیس نشوند علی آهسته به سوی او گام برداشت یک بسته کبریت زن به جا مانده بود وزن به خاطر عجله ای که داشت حواسش به آن نبود علی بسته کبریت را برداشت ودر پشت زن به راه افتاد خانم ............خانم................یک بسته کبریت جا مانده زن به عقب برگشت علی ناگهان چهره خسته مادر را دید ..............................پس آن زن که چادر به صورتش می انداخت مادر بود .........علی مات ومبهوت به چهره ی مادر نگاه می کردوناگهان چهره ی پدرش را پشت سر مادر دید که به استقبال او می آمد پدر هم چنان خندان وسیاه بود اما مبهوت تر از علی مادر بود که دانه های عرق بر صورتش می چکید علی جعبه واکس را در هوا پرتاب کرد وخود را در آغوش مادر انداخت گونه های سیاه و تب دار علی به صورت سرد ویخی مادر گرمای دل چسبی بخشید می خواست با تمام وجود فریاد بزند .............مادر ...........اما کلمات برای همیشه در دهان علی حبس شدند علی در آغوش مادر بی حال افتاد مادر فریادی بلند از ته دل کشید علی............................ پسرم .............علی ..........اما صدایی از علی در نیامد .............مادر سر آسیمه کبریت ها را که در دستش بود به گوشه ای پرتاب کرد علی من پسرم......برف شدت بیشتری پیدا کرده بود واشکهای مادر نیز چون دانه های برف شروع به رقصیدن کرده بودند فردا صبح جای علی در مدرسه در بین دانش آموزان وبر روی نیمکت کلاس خالی بود رضا سرش را بر روی نیمکت گذاشته بود و گریه می کرد ودر سر جای علی دوستان گل فروش خیابانی برایش د.سته گل بزرگی همراه با جعبه واکسش گذاشته بودند معلم کلاس سرش را بر روی کتاب گذاشته بود و گریه می کرد وبه یاد آن جمله علی افتاد که سر کلاس او تنبلی کرده بود و درس نخوانده بود ........آقا معلم درس چیه درس مارو که گرسنه هستیم سیر نمی کنه باید پول در بیاریم تا زنده بمونیم درس واسه پولدارها خوبه که پدر دارند نه واسه ما که نه پدر داریم ونه پول .............علی بر اثر بیماری ذات الریه فوت کرده بود برف همه جا را سفید پوش کرده بود حتی روسری گلبوته قرمز پسرک دست فروش را در بین این همه سفیدی بین این همه بچه های خیابانی فقط و فقط جای علی واکسی قصه من خالی بود .

..............................................

ساحل غیاثی10/12/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( چهارشنبه 90/12/10 :: ساعت 8:1 عصر )
»» علی واکسی

علی واکسی

(قسمت اول)

دست نوشته ام راتقدیم می کنم به تمامی بچه های خیابانی کوچک مردان بزرگی که زود بزرگ شده اند وزودتر از آن نان آور خانه با دستهای کوچک اما همتی بزرگ در شریان های اجتماع جاری می شوند وبه زندگی شان خون می رسانند تقدیم به تمامی بچه های خوب خیابانی که کم نیستند در اجتماع ما اگر همین الان با خودواقعی خودت خوب گوش کنی صدای هزاران علی واکسی .......علی کبریت فروش ........علی گل فروش ........وعلی فال فروش را می شنوی وحتی اگر خوب تر گوش کنی صدای مرغ عشق پسرک فا ل فروشی را در قفس می شنوی که چون صاحبش آوازش پژمرده وکسی در قفس به او سلام نمی دهد واوست که با نوک کوچکش فال زندگی ات را از لای میله به تو می دهد وبه تو سلام می کند وبالاخره تقدیم به علی پسرک ده ساله که دست نوشته ام از سیاه سیاهی چشمانش وازسفید سفیدی چشمانش واز سیاهی گونه ها و دستانش واز همه بالاتر از قلب سپیدش الهام گرفت اولین بار که او را دیدم شیفته چشمان سیاه ودرشتش در قاب استخوانی صورتش شدم بینی کوچک با نیمرخ زیبا ولبهای قلوه ای او مرا مجذوب خودش کرد .سیاهی چشمانش آن قدر وسعت پیدا کرده بودند که به دستانش هم رسیده بودند به بهانه پاره شدن بند کفشم به او نزدیک شدم واکسی ..........واکسی صدایی بزرگ از حنجره ای کوچک لنگه کفشم را به او نشان دادم نگاهی کرد و گفت کار ما نیست خانم ما فقط بلدیم واکس بزنیم لبخندی زدم وگفتم می تونم با تو چند دقیقه صحبت کنم لبخند نمکینی زد ودو تا چاله خوشگل روی گونه هاش تابلو خلقت خدا را زیباتر ومرا افسون تر کرد با شرم بچگانه ای گفت زشته خانم ما چه حرفی می تونیم با هم دیگه بز نیم دلم می خواست چون پسرم در آغوشش بگیر م وصورت سیاه شده از واکسش را غرق در بوسه کنم وآن قدر ببوسمش تا صورتش سفید سفید بشود اما دستهای سیاه کوچکش ولباسش وپاهایش چه به خودمی آیم ا سمت چیه با خجالت سرش را پایین انداخت و با هیبت مردانه ای گفت کوچیک شما علی اما علی خالی نه علی واکسی این لقب را بچه ها به من دادند آخه خانم این جا هیچ کسی بی لقب نیست یکی گل فروش یکی دیگه سیگار فروش یکی کبر یت فرو ش به صورت معصومش خیره می شوم اسمی بزرگ در کالبدی کوچک کفشم را به پا می کنم ودوباره به صورتش خیره می شوم سفیدی چشمانش در نهایت سفیدی و سیاهی چشمانش به غایت سیاهی.به علی قول دادم که زود زود سیاهه زندگی اش را بر روی کاغذ سفید بیاورم   .اما............افسوس وصدحیف که او زیاده از حد در شریانهای اجتماع جاری شد وزیاده تر از آن به زندگی اش خون رساند آن قدر که دیگر خونی در بدنش باقی نماند وکسی هم نبود که به او خون برساند .............به خداوندی خدا هنوز هم نمی دانم من کند عمل کردم یا علی برای ............ سریع عمل کرد ........به یاد جمله ی آخر علی در آن روز بارانی وابری افتادم که به من گفت ..............ای خانم دانستن زندگی من به چه درد شما می خوره .........زندگی من را می خواهی چکار .........ومن با اشک به چشمان سیاهش که شبیه دستانش سیاه بود خیره شدم آن روز آخرین دیدار من با علی واکسی بود بعد از مدت ها که دنبالش گشتم پیدایش نکردم ...........میان آن همه بچه های خیا بانی او گم شده بود هزاران علی را دیدم گل فروش سیگار فروش کبریت فروش اما علی داستانم را ندیدم بین آن همه کوچک مردان بزرگ فقط جای علی واکسی قصه من خالی بود می خواستم نا تمام داستانم با علی تمام شود اما افسوس...........که تمام ناتمام داستان من با تمام شدن علی تمام شد    ..............

هوا داشت تاریک وسردتر می شد علی پسرک ده ساله در حالی که بند جعبه واکس زنی اش را بر روی شانه اش محکم می کرد به سمت خانه به راه افتاد دستش را داخل جیب کتش کرد اما خنده اش گرفت جیب کت پاره بود وپنج انگشت علی ازآن بیرون زده بودعلی قدمهایش را تند تر کرد تا زود به خانه برسد از کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک گذشت این مسیر مسیری بود که علی هر روز آن را طی می کرد علی غرق در افکار خودبود شش ساله بود که پدرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده بود نه خوا هری داشت ونه برادری برای علی فقط مادر بود وبس از پدر فقط جعبه واکسش به آنها به ارث رسید ومادر شد مرد خانه ای کوچک تا اینکه روزی که مادر در خانه نبود علی جعبه واکس زنی را از انبار حیاط به بیرون کشیدبا باز شدن در جعبه خاطرات کهنه و قدیمی به ذهن علی هجوم آوردندوتازه ونو شدند به یاد چهره خندان وسیاه پدرش افتاد به یاد روزی که از مادر سوال کرده بود که چرا پدرش همیشه دستها ولباسهایش سیاه وکثیف هستند ومادر در جواب او را بوسیده وگفته بود درست است که پدرش سیاه وکثیف است اما به جایش قلبی مهربان وسپیددارد وهمیشه لبخند بر لبانش است تا این که یک روز همراه با پدر به سرکارش رفته بود وپدر با صدایی که آهنگش خواهش والتماس بود دادزده بود واکسی واکسی ..........واکس می زنم واکس که ناگهان آقایی مرتب که کت وشلوار قشنگی هم پوشیده بود کفش شیک وبراقش راکه از واکس پدر هم براقتر بود روی جعبه پدر گذاشته بود وپدر با دقت هر چه بیشتر کفشش را واکس زده بود که ناگهان مرد با پا پدر وجعبه واکسش را به گوشه ای پرتاب کرده بود وکلی فحش و نا سزا که احمق بیشعورکفشم را خراب کردی با به یاد آوردن این خاطره اشک در چشمان علی حلقه بست به یاد پدر افتاد واشکی که در چشمان پدر حاقه زده بود و غروری که هرگز به آن اشک اجازه نداد که به پایین بریزد اما علی کوچک بود وغرورش هم کوچکتر آزادانه به اشک هایش اجازه دادکه بر روی گونه هایش بریزند علی چهار پایه شکسته ای را که مادر بر روی آن می نشست ورخت می شست را زیرش گذاشت وشروع کرد به تمرین واکس زنی واکسی واکس می زنم خوب وبرا ق علی به خود گفت من کفش آدمهای فقیر وخوب را واکس می زنم اما علی کوچک بود و اندیشه هایش هم کوچک علی نمی دانست که انسان فقیر کفشی برای پوشیدن ندارد چه برسد به واکس زدن علی به دنبال کاری بود نیمه وقت کاری که بتواند رویاهای او را که تحقق پیدا نکردندهیچ حد اقل پول کتاب ودفتر مدرسه او را در بیاورد وعلی از فردا شروع به کار کردالبته دوستش رضا نیز به علی گفت که می تواند سر چهارراههای خیابان های شلوغ بساط واکس زنی اش را به راه بیا ندازد وعلی هم قبول کرد واز آن جا بود که علی کوچک داستان ما تبدیل شد به یک مرد کوچک واکسی روزها از پی هم می گذشتند و علی بزرگتر می شد وخواسته ها ودردهایش نیز با علی بز رگتر می شدند بز رگتر از آرزوی خوردن یک شام مفصل پلو وخورشت اما مگر می شود که در یک خانه ی کلنگی مربع شکل کوچک واجاره ای زندگی کرد وآرزوهای بزرگ داشت آرزوها فقط وفقط باید به تعداد کاشی های مربع شکل همان اتاق باشند کوچک ومحدود وعلی خوب می دانست که نباید یک پسر کوچک با آرزوهای بزرگ باشد بلکه باید مرد بزرگی برای خانه ای کوچک باشد ومادر هم شب وروز تلاش می کردوعلی می دانست و نمی دانست که مادر چه کاری انجام می دهد می دانست چون که مادر خسته و تکیده بود می دید که دستانش پینه بسته بودند ومی فهمید که در خانه ی اعیان لباس می شورد و نظافت می کند .اما نمی دانست که پولهایش همه وهمه بابت اجاره عقب مانده ی خانه دود می شود ومی رودواوهمیشه در آرزوی خواهر ویا برادری بود که بتواند حداقل حرفهای دلش را وآرزوهای بزرگش را که به بیرون انداخته بودشان را به آنها بگوید وسبک شود.اما ...هیچکس نبود وتمامی دل خوشی های علی رویاهای کودکانه وشیرین او بودند.رویاهایی که علی شبها فقط همسفر آنها بود ومی توانست با آن رویاها سوار بر خیال تا کهکشانها برود اما صبح که خورشید لبخند می زد علی بود وبالشتی خیس تر از اشکهای علی برای او فقط مادر بود ومی دید زمانی که مادر غمگین می شد چشمهایش پر از دریا می شدند آرام غصه می خورد و دردهایش را به بالشت می داد دردهایی که مخفیانه از سالیان دور با مادر زندگی کرده بودند اشک مادر مثل اشک ستاره ها با صبح تمام می شد سر صبح وقتی که خورشید می شکفت لبخند مادر هم غنچه می داد وعلی نیز همراه با لبخند مادر می شکفت وبرای او مادر مثل یک راز قدیمی شیرین بود وقتی که مادر در خانه نبود علی احساس می کرد حیاط خانه اجاره ا ی وکلنگیشان خیلی کوچک است آن قدر کوچک که جعبه واکس زنی پدر هم در آن جا نمی گرفت ورنگ زلال حوض آبی خانه می پرید و ماهی های قرمز حوض آبی هیچ چیز ی نداشتند که به هم تعارف کنند روی نگاه گلدانهای شمعدانی دور حوض آبی گرد انتظار می نشست مادر که در خانه نبود علی قشنگی باغچه کوچک خانه را که تک درخت خرمالوی کوچکی رادر خود جای داده بود را حس نمی کرد مادر که در خانه نبود تمامی لحظه های او مهربانی خود را فراموش می کردند آن قدر که او حتی به درددل های کرم خاکی باغچه که به او می گفت گوش نمی داد با نبود مادر در خانه علی به قناری ها یی که یادگار پدر بودند و با مرگ پدر آوازشان پژمرده شده بود سلام نمی داد وپنجره کوچک اتاق را باز نمی کرد.

ادامه دارد

ساحل غیاثی10/12/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( چهارشنبه 90/12/10 :: ساعت 7:56 عصر )
»» پسرک وماهی قرمز

دست نوشته ام را پیشکش می کنم به تمامی فرزندان عزیز شهدا که نبود پدرشان نبود نیست بلکه بودنی است اعجاب انگیز که در فکرها و اذهان نمی گنجد.

50 و60 تایی میشدند که اون ها رو توی یک لگن پلاستیکی سفید ریخته بودنشون قرمز سیاه دو رنگ سه رنگ................... و در لگن تو هم دیگه می لولیدن و هر از گاهی یکی دو تاشون با ملاقه سفید فروشنده داخل مشما قرار می گرفتند و به سوی سرنوشت نا معلومشون می رفتند ماهی قرمز خیلی خوشگل بود و سه دم بودنش قشنگترش کرده بود همیشه سعی می کرد که گرفتار اون ملاقه سفید نشه اما خلاصه نزدیکه عید بود و هر سفره هفت سینی یک ماهی قرمز زنده دلش می خواست تا اینکه یک روز قرعه به اسمش افتاد آن قدر فروشنده بیچاره را ملاقه به دست تو لگن آب دنبال خودش چرخونده بود که هر دو تاشون سر گیجه گرفته بودند و آن قدر ملاقه به پهلوش خورده بود که پهلوش درد گرفته بود خلاصه خواسته و نا خواسته با زور و بی زوری تسلیم شد و تا به خودش بجنبه داخل مشما قرار گرفت و خودش را در دستان پسرکی شیطون چون خودش دید پسرک مرتب مشما را   فشار میداد و ماهی کو چولو حرص می خورد به خونه که رسیدن ماهی بیچاره که سر گیجه گرفته بود داخل تنگ بلور انداخته شد پسرک هر روز دست ها رو زیر چونه می گذاشت و به ماهی قرمز نگاه می کرد و هر چی که به عید نزدیکتر می شد پسرک به جای اینکه خوشحال باشه غمگین و غمگین تر می شد ................ یه روز همینطور که دستاش زیر چونش بود سرش را به تنگ ماهی نزدیک کرد و گفت ماهی کوچولو خوابی یا بیداری/؟ و ماهی قرمز با تعجب به پسرک نگاهی انداخت وپسرک گفت: تو بابا داری یا نه؟ راستشو بگو اگه نگی............... اینقدر می زنمت تا آبای تنگ رو که خوردی بالا بیاری.ماهی قرمز با چشمای سیاش به چشای سیاه و غمگین پسرک چشم دوخت .پسرک گفت: اخه من بابا ندارم بابام خیلی وقت پیشا شهید شده اما من هر روز میبینمش تازه بابام هم پیشمون بود که تو رو خریدیم اخه اون آهسته تو گوشم گفت:که تو رو انتخاب کنم و پسرک گریه کرده بود و ماهی قرمز داخل تنگ چشم به چشای پسرک دوخته بود و با چشمای سیاش داخل تنگ با پسرک اشک ریخته بود و در دل به پسرک قول داده بود که زیباترین چرخش خود را در داخل تنگ به هنگام شلیک توپ سال تحویل براش انجام بده...........روز بعد پسرک قاب عکسی را روی میز جلو تنگ گذاشت ماهی قرمز به عکس چشم دوخت پسرک به ماهی قرمز گفت: این بابامه که شهید شده ببین چقدر نازه حتی از تو هم نازتره و ماهی قرمز باز هم در دل گریسته بود چیزی نداشت اما دلش می خواست زلال آب داخل تنگ را به پسرک تقدیم کند پسرک غمگین و غمگین تر می شد و اب داخل تنگ به خاطر اشکای ماهی کوچولو زلال و زلال تر می شدند از سفره هفت سین خبری نبود و قاب عکس پدر کل سفره هفت سین آن ها را تشکیل می داد ............موقع سال تحویل پسرک تنگ ماهی قرمز را به دست گرفت و دست در دست مادر به سمت مزار شهدا به راه افتادن تا تحویل سال نو زمان زیادی باقی نمونده بود و پسرک باز هم غمگبن و غمگین تر بود به مزار شهدا که رسیدن پسرک تنگ ماهی را بر روی مزار پدر گذاشت ماهی کوچولو از داخل تنگ به اطراف خوب نگاه کرد..............دوستای خودش رو دید که هر کدوم داخل تنگ بر روی مزار شهیدی گذاشته شده بودند دیگه احساس دلتنگی نکرد چون دیگه تنها نبود و دوستاش نزدیکش بودن توپ سال تحویل که شلیک شد و سال نو شد ماهی قرمز به پسرک نگاه کرد و طبق قولی که به او داده بود زیبا ترین چرخش خود را در داخل تنگ برای پسرک انجام داد و پسرک با خوشحالی و هیجان به مادر گفت: نگاه کن ماهی قرمز چقدر خوب دورش می چرخه.............کاش بابا هم این جا بود و می دید و مادر دستان پسرک را در میان دستانش فشرده بود و باز هم این بار هم مادر هم پسرک و ماهی قرمز برای پدر گریسته بودند اما پدر هم چنان در داخل قاب عکس به ان ها لبخند زده بود و ماهی قرمز این بار زلال بودن اب داخل تنگش را به پدر تعارف کرده بود.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( چهارشنبه 90/11/26 :: ساعت 7:22 عصر )
»» تب تجمل پرستی

دیگه طاقت این همه توهین و تحقیر رو نداشت .هر کی که از راه می رسید یه چیزی بهش می گفت و برای این که اونو نبینند یه دستوری واسش صادرمی کردند وبه نظر خودش خیلی بی ادبانه داشتند با اون رفتار می کردندهر کجا که چشمشون

به اون می افتاد لعن و نفرینها بود که نثار وجود و قدوم مبارکش می کردن وهر کسی در موردش اظهار نظری می کرد وهیچکسی چشم دیدنش رو نداشت ............اما به نظر خودش داشت حروم می شد چون که داشت بین یه عده آدم بی کلاس و بی فرهنگ زندگی می کرد سهمش از زندگی این نبود زندگیش شده بود تکرار مکرررات خسته و کلافه شده بود اما امشب دیگه می خواست تکلیفش رو روشن بکنه و به خودش گفت چقدر صبر چقدر تحمل ...........هر چی که کشیدم بسمه دیگه می خواست امشب یه گرد و خاک درست و حسابی به پا بکنه به راه افتاد یه سر رفت اتاق خواب بچه های تپل و مپل ودوست داشتنیش به خواب نازی فرو رفته بودند یکی از بچه هاش در حالی که رمان خاله سوسکه و آقا موشه رو می خوندخوابش برده بودخم شد ولپش رو بوسید وگفت قشنگم قربون دست و پای بلوریت برم واز اتاق خواب بیرون اومدهمین بچه ها بودند که دندونش رو کند کرده بودند از این زندگی یکنواخت افسرده شده بود به سمت دستشویی به راه افتاد تو آییینه نگاهی به خودش انداخت هنوز زیبا و دوست داشتنی بودبا وجود این که بچه زیاد به دنیا آورده بودش اما طرلان مونده بود سرش رو به آیینه چسبوندتا شاید موی سفیدی ببینه اما دریغ از یه موی سفید از دستشویی به سمت حموم رفت دوش آب سرد گرفت تا روحیه اش تازه بشه از حموم رفت آشپز خونه وشام شب رو هم روبراه کرد ودستی به سر و صورتش کشیدو منتظر همسرش شد ...........تا این که همسرش خسته خسته به خونه اومد با دیدن همسرش بغضش ترکید دیگه تحمل وطاقت این زندگی قدیمی وکهنه رو ندارم مگه من چیم از دختر خالم کمتره که باید این جا تو این آشغال دونی زندگی بکنم واون خانم توی یه ویلا ی بزرگ زندگی بکنه وتازه واسه پز دادن فامیل رو هم تابستونا به ویلاش دعوت میکنه وهزار و یه امکانات ودستگاههای مختلف ورزشی هم داره و.................همسرش با خستگی نگاه عاشقانه ای به خانمش انداخت وگفت خانم جون عزیزم از قدیم قدیما گفتن گر صبر کنی زغوره حلوا سازی طاقت بیار صبر داشته باش خداصابرین رودوست داره وخانم جون رو تشویق به صبر و تحمل کرد ...........اما مرغ همسایه یه پا داشت تقصیر هم نداشت جوون بود وکلی هم آرزو داشت تب تجمل گرایی به اون هم رسیده بود یه دفعه چشمش به بچه هاش افتاد که از خواب بیدار شده بودند وبا تعجب به بابا و ما مانشون نگاه می کردند به بچه هاش لبخندی زد وبحث رو عوض کرد بارها شنیده بود که هیچ حرفی رو نباید جلو بچه ها گفت بخصوص دعوا و مرافه هارو بد اموزی داشت و بچه ها سر خورده می شدند خلاصه همسرش قال قضییه رو کند وبه خانم جون قول داد که به زودی زود برای تحویل سال نو به یه خونه جدید وشیک وبا کلاس اسباب کشی می کنند ............خانم جون خندید وگفت باشه ......اما تا یادم نرفته یه خبر خوشی بهت بدم داره کم کم به تعدادمون اضافه میشه به نظرت می تونیم یه سوییت شیک پیدا کنیم ..........همسرش با ذوق گفت این چه حرفیه عزیزم البته که می تونیم تو فقط مراقب خودت و تغذیه ات باش وبه خودت حسابی برس که بچه های سالم وتپل ومپلی تحویل اجتماع بدی خانم سوسکه از ته دل خندید و با کلی ناز و عشوه شاخک هاشو رو تکون دادوبه اتفاق همسر و بچه هاش داخل کابینت آشپز خونه شدند .

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( شنبه 90/11/22 :: ساعت 1:16 عصر )
»» خاله راضییه

فضای سردوخاکستری رنگ سرای سالمندان را برف سنگینی پوشانده بود.

دراتاق شماره 5 خاله راضییه برروی تخت به آرامی به خواب رفته بود.اما خاله راضییه خواب نبود بلکه داشت خواب می دید خواب جنگلهای سر سبز و تپه ماهورهای شمال را .........شاید هم داشت خواب رضا همسرش را می دید.

خاله راضییه چرخی لذت بخش در خواب زد .تمام دل خوشی او همین چرخ زدنها ی در خواب بودکه می توانست گذشته طولانی او را به مدتی هر چند کوتاه برایش زنده نگاه دارد.پرستار وارد اتاق خاله راضییه شدبا صدای باز شدن در اتاق چشمان سبز او نیز باز شدند.پرستار در حالی که تخت او را مرتب می کردپرسید چطوری خاله راضییه......خاله راضیه در جایش نیم خیز شد الحمدا........دخترم ....خسته نباشی پرستار نگاهی مهربان به خاله راضییه انداخت ولبخندی زد وگفت مگه میشه با داشتن خاله ای چون شما خستگی رو حس کنم چشمان سبزش به اشک نشست کاش مهربانی این دختر پرستار در وجود دخترش مرضییه بود.وقتی که در اتاق بسته شد خاله راضییه به گذشته برگشت به زمانی دور که 13سال بیشتر نداشت ودر یکی از روستاهای خوش آب وهواوسرسبزشمالی سرگرم درس خواندن بود از زندگی چیزی نمی دانست و نمی فهمیداما زیبایی خیره کننده اش را همه می دانستند و می فهمیدند...........زیبایی وحشی وخاصی داشت .او بوم نقاشی خداونددرمیان جنگلهای سر سبز شمال بود چشمان سبز و جادویی زیبایی او را دو چندان کرده بود همه سبز ینه جنگل ها در چشمان سبز او جمع شده بودند .خیلی زود زودترازآن چه که فکرش را می کرد خواستگاران فراوانی از اطراف روستا را به سوی خانه اش دعوت می کرد تااین که در یک روز بهاری هنگام غروب که در ایوان خانه نشسته بودند ومادر در حالی که زیر لب آهنگ محلی را زمزمه می کرد و آبشار موهای طلایی او را می بافت هم زمان با بافت موهایش گلیم بختش نیز بافته شد .راضییه را به عقد رضا که در روستای هم جوار آن ها زندگی می کرد در آوردند.......زندگی با رضا چون نامش خشنود کننده بود رضا اهل زن و زندگی بود که دو تا عشق داشت یکی راضییه ودیگری زمین .......راضییه همراه با رضا دوشادوش هم بر روی زمین کار می کردند تا این که یک روز یک حس خوب و قشنگ مادر شدن به او دست دادراضییه ورضا منتظر مهمان کوچکی بودند که زندگی دو نفره آنهارا از آن چه که بود خوشبخت تر می کرد تا این که دختری زیبا چون راضییه و دوست داشتنی چون  رضا به جمع دو نفره آنها پا گذاشت مرضییه دل آرام مادر و آرام دل پدر بود زندگی آنها داشت مسیر طبیعی خودش را طی می کرد تا این که ارباب روستا زمین های رضا را با زور وبی زوری تصاحب کرد نه تنها حق رضا نا حق شده بود و زمین هایش را از دست داده بود بلکه ارباب چشم نا پاکش را نیز به سوی راضییه نشانه گرفته بود اما رضا سر سخت تر از این حرفها بود که بگذارد حقش را پایمال بکنند خواه ارباب باشد خواه غیر ارباب دشمنی بین ارباب و رضا هم چنان ادامه داشت ارباب اسفندیار چاله ها بود که برای رضا می کند و سنگ ها بود که به سوی رضا در داخل این چاله ها پرتاب می شد ورضا دفاع می کرد نه برای مال دنیاییش بلکه برای ناموسش راضییه وعاقبت یک روز روستاییان ده جنازه رضا را سوار بر اسب برایش به ارمغان آوردند راضییه آن زمان پا به ماه بود و دومین فرزندش به دنیا آمد پسری چون رضا ..........مرگ رضا راضییه را که چون اسمش راضی به رضای خدا بودراشکست نام پسرش را رحیم گذاشت وبه زندگی سخت خود ادامه داد..........اما هیچ چیزی سختر از پیشنهاد کثیف ارباب نبود که از او خواسته بود که همسر سومش بشود ...........راضییه دست مرضییه و رحیم را گرفت ویک روز بدون این که کسی بفهمد از روستا به سوی شهر آمد زندگی شهر نشینی برای زنی از خطه ی سرسبز شما ل  مرگ تدریجی بود .مرضییه بزرگ وبزرگتر می شد وراضییه نیز در خانه های بزرگ وبزرگتر کلفتی می کرد مرضییه جوان وزیباتر می شد چون جوانی مادرش و راضییه پیر و فرتوت تر میشد مرضییه پا به دانشگاه گذاشت و مدرک تحصیلی دکترا گرفت وبا یکی از استادهای دانشگاه ازدواج کرد اما رحیم که برای خودش مردی شده بود ومی خواست که مرد باقی بماند ............اما نامردان زندگی شهر نشینی نگذاشتند واورا به ورطه اعتیاد خانمان سوز کشاندند دیگر جایی در خانه نداشت نه تنها در خانه بلکه در قلب خاله راضییه هم جایی نداشت کارتن خواب شده بود وجنازه اش در شبی سرد در گوشه خیا بان پیدا شده بود ...............راضییه باز هم چون نامش راضی  به رضای خداوند بود .با به دنیا آمدن نوه اش نگین زندگی اش رنگ و بوی دیگری گرفت پدر ومادر نگین در دانشگاه تدریس می کردند و نگین در آغوش راضییه می درخشید اما زمزمه های پنهانی واخم وتخم های مرضییه و شوهرش خیلی برای خاله راضییه گران تمام می شد تا این که یک روز صریح و مستقیم به او گفتند که می خواهند نگین را به مهد کودک بسپارند وبهتر است او که ضعیف و سالخورده شده است نیز به سرای سالمندان برود روز امید راضییه ناامید شد و اشکهای ناکام ولرزانش از دیدگان سبزش فرو چکیدند وگریزان بر روی گونه هایش فرو ریختند بدون هیج گونه اعتراضی ساک کوچکش را جمع آوری کرد او چیزی نداشت همه زندگی اش را در تپه ماهورهای شمال به جا گذاشته بود پا به سرای سالمندان گذاشت همه دوستش داشتند ولقب خاله را در سرای سالمندان به راضییه دادند وخاله راضییه با عشق به گذشته صبح را شب و شب را صبح می کرد از تختخوابش پایین آمد امروز جمعه بود وجمعه ها ملاقاتی داشتند خاله راضییه دلش برای نوه اش نگین قدر یک نگین کوچک شده بود چارقد سفیدش را از روی موهای سپیدش برداشت و موهای سپیدش را که زمانی طلایی بود با انگشتان نا توانش بافت و هم زمان گلیم عمرش نیز بافته شد چارقد سفیدش را به سر کرد ولباسهایش را مرتب کرد وشال گردنی را که برای نگین بافته بود آماده روی میز گذاشت هوا سرد بود وخاله راضییه می خواست امروز شال گردن نگین را به او بدهد او لبخندی زد چقدر نگینم با این شال گردن قرمز زیبا ودوست داشتنی می شود امروز خیلی بی حال ورمق بود روی تخت دراز کشید و سرش را روی بالشت گذاشت واز پنجره به بیرون نگاه کرد دانه های برف شروع به رقصیدن کرده بودند خاله راضییه را مرضییه در زمستان از بهار خانه جدا کرده وبه سرای سالمندان آورده بود واو خوب می دانست که در زمستان نیز به بهار ابدی می پیوند چشم به راه دختر ونوه اش به پنجره چشم دوخته بود وتپه ماهورهای سبز شمال را در خیال می دید و رضا را که سر زمین بود واز پشت پنجره داشت برایش دست تکان می داد در اتاق باز شد پرستار نگاهی به تخت انداخت وگفت خاله راضییه خیلی دختر بی معرفتی داری ..........امروز که جمعه بود پس چرا نیومدند صدایی از خاله راضییه به گوش نرسید چشمان پرستار به چشمان سبز و باز خاله راضییه خیره ماندلبخندی هر چند کم رنگ شاهکار عظیم خلقت را باز هم زیباتر نشان می داد چشمان سبز خاله راضییه به پنجره بسته خیره مانده بود ................سکوتی سنگین اتاق را فرا گرفته بود و ناگهان صدای گریه پرستارسکوت سنگین اتاق خاله راضییه را در هم شکست روزها آمدند و رفتند شبها صبح شدند وصبحها شب وسال ها کهنه ونو شدند انسانها جوان و پیر شدند واما در سرای سالمندان مرضییه در اتاق شماره 5در حالی که شنلی را بر روی دوش انداخته بود بر روی ویلچر نشسته بودواز پنجره به بیرون نگاه می کرد امروز جمعه بود وروز ملاقات واو منتظر دخترش نگین و نوه اش نگار بود به آرامی زیر لب گفت خدا کند که بیایند......................



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 90/11/18 :: ساعت 11:42 صبح )
»» اتوبوس صلواتی

اتوبوس صلواتی

پیشکش به آقا سید که جایش برای همیشه بر روی صندلی اتوبوس خالی ماند   .

در یکی از روزهای خوب خدا که بهاری بود و نم نم باران زیباترش کرده بود منتظر اتوبوس بودم.نه تنها من منتظر بودم بلکه عده ی زیادی هم نیز منتظر بودند.انتظار حسابی حال همه را گرفته بود و نه من بلکه همه را کلافه کرده بود.با پیدا شدن اتوبوس از دور خوشحالی را به وضوح میشد در چشم منتظران دید داخل اتوبوس شدم.متصدی گرفتن بلیط توجهم را به خودش جلب کرد پیرمردی نورانی و دوست داشتنی با محاسن سفید و بلند با شب کلاه سبز رنگی بود. زمانی که بر روی صندلی نشستم صدای پیرمرد در گوش همه ما طنین انداز شد که گفت برای جابه جایی سریع مسافران صلوات.صدای فرستادن صلوات با صدای همهمه ی مساقرین قاطی شد پیرمرد با صلوات شیرین خوددوباره گفت برای سلامتی آقا صاحبالزمان عج صلوات..............برای سلامتی همه مسافرین صلوات.......... برای سلامتی ......... تا مسیری که رفتیم فقظ صدای صلوات مسافرین به گوش میرسید. برای من خیلی جالب بود اگر که این پیرمرد صلواتی نبود تک تک مسافرین منجمله خود من در چه عالمی سیر می کردیم........هر کدام از ما در افکار شخصی خود غوطه ور بودیم و تا به مسیر خود برسیم آن قدر غرق فکر کردن می شدیم که چه بسا یک ایستگاه پایینتر اشتباهی پیاده میشدیم. خلاصه صلوات های پی در پی پیرمرد اجازه فکر کردن به چیز های دیگررا به ما نمیداد. صدای اخرین صلوات پیرمرد دوباره به گوش رسید. برای سلامتی راننده صلوات همه صلوات ها را از ته دل به زبان می آوردند و به قول معروف صلواتها دلی بودند. دفعه بعد که دوباره سوار همان اتوبوس شدم باز هم صلوات های پیرمرد دوست داشتنی مسیر را برایم کوتاه تر کرد. سه دفعه موفق به دیدن پیرمرد صلواتی شدم. دفعه اخر که او را دیدم اکثر مسافرین را بچه محصل ها تشکیل داده بودند پیرمرد برای تشویق محصلان پسر که کوچک هم بودند به ان ها شکلات می داد تا انها تشویق به بلند تر گفتن صلوات ها بشوند.اما............ دفعه اخر که سوار اتوبوس شدم باران شدیدی می بارید و من حسابی خیس خیس شده بودم سوار همان اتوبوس که شدم فضای اتوبوس به نظرم خالی خالی امد ......... متصدی گرفتن بلیط خود راننده بود و صندلی خالی پیرمرد در کنار صندلی ها خالی تر نشان میداد حس غربت به من دست داد بی اختیار جلو رفتم بلیط را به راننده دادم و گفتم آقا ببخشید آن حاج آقا نیستند راننده نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت حاج آقا.....آقا سید را می گویید نخیر بنده خدا مرحوم شدند بغض غریبی در گلویم پیچیده بود گفتم کی.............. گفت یک هفته پیش سکته قلبی کرده بود پا هایم از توان رفته بودند و تحمل نگهداری جثه ام را نداشتند خود را روی صندلی انداختم اشک در چشمانم حلقه زده بود و مدام صدای پیرمرد صلواتی در گوشم طنین انداز می شد که می گفت برای سلامتی من گوینده............... تو شنونده ....... و این اقای راننده.......... و این مرکب رونده ............. صلوات فضای اتوبوس را با آ ن همه جمعیت خالی می دیدم و جای پیرمرد را خالی تر باران همچنان به سقف اتوبوس می کوبید و شیشه های اتوبوس از قطرات باران خیس شده بودند آن روز اتوبوس هم برای پیرمرد صلواتی گریسته بود و اتوبوس باز هم همان اتوبوس همیشگی است با همهمه خنده صحبت غیبت فریاد و گریه ی بچه ها و فقط فقط جای یک نفر خالی است وآن هم آقا سید صلواتی است. کاش آن روز آن قدر شجاعت داشتم که از ته حنجره ام فریاد میزدم برای شادی روح آقا سید صلوات حالا این ما بودیم که به او صلوات بدهکار بودیم اما ................ افسوس که مسخ شده بودم.

××××××

نوشته :ساحل غیاثی دوشنبه 15/11/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( شنبه 90/11/15 :: ساعت 2:9 عصر )
»» کفش های تهی

کفش های تهی

پیشکش به تمامی غیور مردان جانبازی که هر تکه از نبود بدنشان راوی عشق به وطنشان میباشد  .

خواستگارهای زیادی داشت ........اما نازش هم زیاد بود.چون که ته تغاری حاج رضا فرش فروش بود تاجری که چند دهنه فرش فروشی تو بازار بزرگ تهران داشت.اما نمی خواست ازدواج کند .......منتظر بود که یک شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاید واو را با خودش ببرد.بهانه پشت سر بهانه بود که می اورد تاشایداز شر خواستگارها در امان باشد .عیب و ایرادهای بنی اسراییلی صدای همه منجمله حاج رضا را در اورده بود.حاج رضا مرد خدا بودومعتمد محل و خیلیها ارزوی وصلت با این خانواده را داشتند اما .......امان ازدست زهره که از پس همه بر می امد وکسی از پس کارهای او بر نمی امد.خیلی خرافه ها از خاله خان با جیها شنیده بود که اگر فلان کار یا بهمان کار را بکنی خواستگار دمش را می گذارد رو کولش و پشت سرش را هم نگاه نمی کند یکی از کارهایی که خواستگارها را فراری می داد ریختن اب تو کفشهای خواستگار بود زهره از صبح دلشوره عجیبی داشت امروز قرار بود برایش خواستگار بیاید میخواست این یکی خواستگارم مثل قبلیها فراریش بدهد وقتی که مهمانها داخل اتاق نشیمن نشستند زهره با عجله به حیاط امد و دنبال کفش های داماد گشت اما کفشی را پیدا نکرد که خیس و پرآبش کند با عجله به داخل آشپزخانه رفت صدای حاج خانم مادرش را شنید که میگفت...زهره جان دخترم چای بیاور زمان چای بردن به اتاق بود و زهره مدام به این فکر میکرد که شاید داماد با کفش داخل اتاق شده باشد اما....خیلی بعید به نظر میرسید زهره که با چای وارد اتاق شد زیر چشمی به پاها نگاه کرد تا شاید کفشی را داخل پایی ببیند اما یک لحظه نزدیک بود که با سینی چایی به زمین بیفتد چون که داماد پایش از زانو قطع شده بود و پای مصنوعی داشت پس کفشی هم وجود نداشت تا به اجبار خیس شود اشک در چشمان زهره حلقه بست و بغض راه گلویش را بست با لبخند شیرینی به داماد چای تعارف کرد  .

*****

  نوشته :ساحل غیاثی 5/11/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( شنبه 90/11/8 :: ساعت 6:32 عصر )
»» طنز مگس

پیشکش به تمامی مگس های شیطان و موذی که اینقدر زرنگ و اتیشپاره هستند که یک جا ساکن نمیمانند که ادمی مثل من بتواند فقط زندگی یک روزه ی انها را تشریح کند اما من توانستم زندگی ان ها را در قالبی طنز مانند تجسم کنم .

   سرگشته و پریشان به سمتی نا معلوم در پرواز بود.... گاه به گاه میکروب هایی را که در اخرین صعود خویش بار زده بود را به اطراف پخش می کرد اما خواننده های عزیز و محترم مگس قصه ما غم سنگینی تو دلش بود غمی به مراتب سنگین تر از میکروب هایی که بار زده بود.چون که مگس قصه ما اهل و عیال را در حادثه ای از دست داده بود او به یاد روزهای خوش اشنایی با خانم مگسه افتاد روزهایی که به واقع از شیرینی هایی که رویش مممی نشست شیرین تر بود. این اشنایی از یک دکان اغذیه فروشی که قرن ها از بهداشت فاصله داشت اتفاق افتاد هر دو با همدیگه اوج گرفتند و نقطه مشترک ان ها در این پیوند سقوط ان دو بر روی یک تکه کالباس بود این وجه اشتراک وسلیقه منجر به ازدواج اقا مگس و خانم مگسه شد و ثمره این ازدواج میمون و مبارک بچه مگس های وزوزو و موذی بودند که مدام می پریدند این طرف و ان طرف و مرتب میکروب ها را از این مکان به ان مکان انتقال میدادند و الحمد الله بیشتر انها در جوانی جوانمرگ شدند به غیر از یک دانه مگس سخت جان که تکدانه ان ها شد. پدر و مادر بیچاره از دست این مگس به تنگ امده بودند و بیشتر راغب بودند در عملیاته میکروب ربایی بچه مگس را دخیل نکنند واو را مستقل بار بیاورند که خود بتواند گلیم میکروب ربایی را از اب گندیده بیرون بکشد القصه........... روزی از روزهای تابستان خدا که فصل تخم گذاری مگس ها بود مگس قصه ما با اهل و عیال داشتند برای خودشان مانور می دادند که به دکان یک سیراب وشیردان فروشی رسیدند . از ان جایی که فرزند اقا مگسه مزاحم صعود ان ها بود بچه مگس بلند پرواز قصه ما زودتر از همه اوج گرفت و خواست در گرمای تابستان شنای مجانی بکند که مستقیم شیرجه رفت در ته استخر کاسه سیراب و شیردان شیرجه رفتن همان و مستقیم ته استخر رفتن همان این ته استخر قاشق حاج مصطفی سیراب پز بود که به کله مگس بیچاره ما خورد و ضربه مغزی در جوانی جوانمرگ شد و پیش خواهر و برادرهای دیگرش کوچ کرد . داغ از دست دادن اولاد مادر بیچاره را مجنون و اواره کرد نه شب داشت نه روز مدام وزوز می کرد و ناله های دلخراش از ته دل می کرد دچار افسردگی شدید از نوع مگسی اش شده بود ساعت ها بر روی یک تکه شیرینی مینشست و مات و مبهوت به ان خیره میشد تا اینکه به دست شاگرد استاد قناد ابتدا یک بال و سپس هردو بالش را از دست داد و پیش فرزندان ناکامش رفت اما بشنوید از اقا مگس قصه ما در غم مرگ همسرش شیون ها کرد راستی راستی کمرش در مقابل این همه مصیبت دو لا شده بود و تنها یک چیز میتوانست جگر داغدار او را خنک کند و ان هم انتقام از تمامی پزندگی ها و شیرینی فروشی ها بود عزمش را جزم کرد و چکمه های گربه چکمه پوش را پوشید تا چست وچابک باشد و شنل مشکی زورو را به تن کرد و در پی انتقام از انسانها به راه افتاد   همین طور که داشت در اسمان ها مانور میداد به دکان قنادی رسید و کیک بزرگ تولد توجهش را جلب کرد بر روی خامه کیک نشست شا گرده قناد سریع کیک را در جعبه قرار داد و اقا مگس در داخل جعبه گیر افتاد اما بعد از چند دقیقه خود را بر روی کیک و کیک را بر روی میز دید سر و صدای زیادی بود اقای خانه برای خانم جشن سالگرد ازدواج گرفته بود با دیدن خانم و فرزندانش به یاد سر و همسر و بچه های خودش افتاد وزوزی جگر خراش کشید و گفت حالا وقت انتقام است و شد مگس سمج مجلس هر کاری می کردند  ان قدر سمج بود که از مهمانی دل نمی کند تا اینکه او قوطی سبز و قد بلندی را دید که عصبانی به او نزدیک می شد و نا گهان با بوی پیف پاف    که به او خورد در جا کله معلق شد و چکمه ها و شنلش به گوشه ای پرتاب شدند همسرش وفرزندانش را دید که به استقبالش امده بودند فرزند اقا مگس لبخندی بر لب اورد و سرش را نزدیکه گوش پدرش برد و اهسته گفت بابا راستش بگو چه قرصی زده بودیکه فکر کردی زورو هستی.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( چهارشنبه 90/11/5 :: ساعت 6:44 عصر )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 28
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34844
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب