علی واکسی
(قسمت اول)
دست نوشته ام راتقدیم می کنم به تمامی بچه های خیابانی کوچک مردان بزرگی که زود بزرگ شده اند وزودتر از آن نان آور خانه با دستهای کوچک اما همتی بزرگ در شریان های اجتماع جاری می شوند وبه زندگی شان خون می رسانند تقدیم به تمامی بچه های خوب خیابانی که کم نیستند در اجتماع ما اگر همین الان با خودواقعی خودت خوب گوش کنی صدای هزاران علی واکسی .......علی کبریت فروش ........علی گل فروش ........وعلی فال فروش را می شنوی وحتی اگر خوب تر گوش کنی صدای مرغ عشق پسرک فا ل فروشی را در قفس می شنوی که چون صاحبش آوازش پژمرده وکسی در قفس به او سلام نمی دهد واوست که با نوک کوچکش فال زندگی ات را از لای میله به تو می دهد وبه تو سلام می کند وبالاخره تقدیم به علی پسرک ده ساله که دست نوشته ام از سیاه سیاهی چشمانش وازسفید سفیدی چشمانش واز سیاهی گونه ها و دستانش واز همه بالاتر از قلب سپیدش الهام گرفت اولین بار که او را دیدم شیفته چشمان سیاه ودرشتش در قاب استخوانی صورتش شدم بینی کوچک با نیمرخ زیبا ولبهای قلوه ای او مرا مجذوب خودش کرد .سیاهی چشمانش آن قدر وسعت پیدا کرده بودند که به دستانش هم رسیده بودند به بهانه پاره شدن بند کفشم به او نزدیک شدم واکسی ..........واکسی صدایی بزرگ از حنجره ای کوچک لنگه کفشم را به او نشان دادم نگاهی کرد و گفت کار ما نیست خانم ما فقط بلدیم واکس بزنیم لبخندی زدم وگفتم می تونم با تو چند دقیقه صحبت کنم لبخند نمکینی زد ودو تا چاله خوشگل روی گونه هاش تابلو خلقت خدا را زیباتر ومرا افسون تر کرد با شرم بچگانه ای گفت زشته خانم ما چه حرفی می تونیم با هم دیگه بز نیم دلم می خواست چون پسرم در آغوشش بگیر م وصورت سیاه شده از واکسش را غرق در بوسه کنم وآن قدر ببوسمش تا صورتش سفید سفید بشود اما دستهای سیاه کوچکش ولباسش وپاهایش چه به خودمی آیم ا سمت چیه با خجالت سرش را پایین انداخت و با هیبت مردانه ای گفت کوچیک شما علی اما علی خالی نه علی واکسی این لقب را بچه ها به من دادند آخه خانم این جا هیچ کسی بی لقب نیست یکی گل فروش یکی دیگه سیگار فروش یکی کبر یت فرو ش به صورت معصومش خیره می شوم اسمی بزرگ در کالبدی کوچک کفشم را به پا می کنم ودوباره به صورتش خیره می شوم سفیدی چشمانش در نهایت سفیدی و سیاهی چشمانش به غایت سیاهی.به علی قول دادم که زود زود سیاهه زندگی اش را بر روی کاغذ سفید بیاورم .اما............افسوس وصدحیف که او زیاده از حد در شریانهای اجتماع جاری شد وزیاده تر از آن به زندگی اش خون رساند آن قدر که دیگر خونی در بدنش باقی نماند وکسی هم نبود که به او خون برساند .............به خداوندی خدا هنوز هم نمی دانم من کند عمل کردم یا علی برای ............ سریع عمل کرد ........به یاد جمله ی آخر علی در آن روز بارانی وابری افتادم که به من گفت ..............ای خانم دانستن زندگی من به چه درد شما می خوره .........زندگی من را می خواهی چکار .........ومن با اشک به چشمان سیاهش که شبیه دستانش سیاه بود خیره شدم آن روز آخرین دیدار من با علی واکسی بود بعد از مدت ها که دنبالش گشتم پیدایش نکردم ...........میان آن همه بچه های خیا بانی او گم شده بود هزاران علی را دیدم گل فروش سیگار فروش کبریت فروش اما علی داستانم را ندیدم بین آن همه کوچک مردان بزرگ فقط جای علی واکسی قصه من خالی بود می خواستم نا تمام داستانم با علی تمام شود اما افسوس...........که تمام ناتمام داستان من با تمام شدن علی تمام شد ..............
هوا داشت تاریک وسردتر می شد علی پسرک ده ساله در حالی که بند جعبه واکس زنی اش را بر روی شانه اش محکم می کرد به سمت خانه به راه افتاد دستش را داخل جیب کتش کرد اما خنده اش گرفت جیب کت پاره بود وپنج انگشت علی ازآن بیرون زده بودعلی قدمهایش را تند تر کرد تا زود به خانه برسد از کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک گذشت این مسیر مسیری بود که علی هر روز آن را طی می کرد علی غرق در افکار خودبود شش ساله بود که پدرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده بود نه خوا هری داشت ونه برادری برای علی فقط مادر بود وبس از پدر فقط جعبه واکسش به آنها به ارث رسید ومادر شد مرد خانه ای کوچک تا اینکه روزی که مادر در خانه نبود علی جعبه واکس زنی را از انبار حیاط به بیرون کشیدبا باز شدن در جعبه خاطرات کهنه و قدیمی به ذهن علی هجوم آوردندوتازه ونو شدند به یاد چهره خندان وسیاه پدرش افتاد به یاد روزی که از مادر سوال کرده بود که چرا پدرش همیشه دستها ولباسهایش سیاه وکثیف هستند ومادر در جواب او را بوسیده وگفته بود درست است که پدرش سیاه وکثیف است اما به جایش قلبی مهربان وسپیددارد وهمیشه لبخند بر لبانش است تا این که یک روز همراه با پدر به سرکارش رفته بود وپدر با صدایی که آهنگش خواهش والتماس بود دادزده بود واکسی واکسی ..........واکس می زنم واکس که ناگهان آقایی مرتب که کت وشلوار قشنگی هم پوشیده بود کفش شیک وبراقش راکه از واکس پدر هم براقتر بود روی جعبه پدر گذاشته بود وپدر با دقت هر چه بیشتر کفشش را واکس زده بود که ناگهان مرد با پا پدر وجعبه واکسش را به گوشه ای پرتاب کرده بود وکلی فحش و نا سزا که احمق بیشعورکفشم را خراب کردی با به یاد آوردن این خاطره اشک در چشمان علی حلقه بست به یاد پدر افتاد واشکی که در چشمان پدر حاقه زده بود و غروری که هرگز به آن اشک اجازه نداد که به پایین بریزد اما علی کوچک بود وغرورش هم کوچکتر آزادانه به اشک هایش اجازه دادکه بر روی گونه هایش بریزند علی چهار پایه شکسته ای را که مادر بر روی آن می نشست ورخت می شست را زیرش گذاشت وشروع کرد به تمرین واکس زنی واکسی واکس می زنم خوب وبرا ق علی به خود گفت من کفش آدمهای فقیر وخوب را واکس می زنم اما علی کوچک بود و اندیشه هایش هم کوچک علی نمی دانست که انسان فقیر کفشی برای پوشیدن ندارد چه برسد به واکس زدن علی به دنبال کاری بود نیمه وقت کاری که بتواند رویاهای او را که تحقق پیدا نکردندهیچ حد اقل پول کتاب ودفتر مدرسه او را در بیاورد وعلی از فردا شروع به کار کردالبته دوستش رضا نیز به علی گفت که می تواند سر چهارراههای خیابان های شلوغ بساط واکس زنی اش را به راه بیا ندازد وعلی هم قبول کرد واز آن جا بود که علی کوچک داستان ما تبدیل شد به یک مرد کوچک واکسی روزها از پی هم می گذشتند و علی بزرگتر می شد وخواسته ها ودردهایش نیز با علی بز رگتر می شدند بز رگتر از آرزوی خوردن یک شام مفصل پلو وخورشت اما مگر می شود که در یک خانه ی کلنگی مربع شکل کوچک واجاره ای زندگی کرد وآرزوهای بزرگ داشت آرزوها فقط وفقط باید به تعداد کاشی های مربع شکل همان اتاق باشند کوچک ومحدود وعلی خوب می دانست که نباید یک پسر کوچک با آرزوهای بزرگ باشد بلکه باید مرد بزرگی برای خانه ای کوچک باشد ومادر هم شب وروز تلاش می کردوعلی می دانست و نمی دانست که مادر چه کاری انجام می دهد می دانست چون که مادر خسته و تکیده بود می دید که دستانش پینه بسته بودند ومی فهمید که در خانه ی اعیان لباس می شورد و نظافت می کند .اما نمی دانست که پولهایش همه وهمه بابت اجاره عقب مانده ی خانه دود می شود ومی رودواوهمیشه در آرزوی خواهر ویا برادری بود که بتواند حداقل حرفهای دلش را وآرزوهای بزرگش را که به بیرون انداخته بودشان را به آنها بگوید وسبک شود.اما ...هیچکس نبود وتمامی دل خوشی های علی رویاهای کودکانه وشیرین او بودند.رویاهایی که علی شبها فقط همسفر آنها بود ومی توانست با آن رویاها سوار بر خیال تا کهکشانها برود اما صبح که خورشید لبخند می زد علی بود وبالشتی خیس تر از اشکهای علی برای او فقط مادر بود ومی دید زمانی که مادر غمگین می شد چشمهایش پر از دریا می شدند آرام غصه می خورد و دردهایش را به بالشت می داد دردهایی که مخفیانه از سالیان دور با مادر زندگی کرده بودند اشک مادر مثل اشک ستاره ها با صبح تمام می شد سر صبح وقتی که خورشید می شکفت لبخند مادر هم غنچه می داد وعلی نیز همراه با لبخند مادر می شکفت وبرای او مادر مثل یک راز قدیمی شیرین بود وقتی که مادر در خانه نبود علی احساس می کرد حیاط خانه اجاره ا ی وکلنگیشان خیلی کوچک است آن قدر کوچک که جعبه واکس زنی پدر هم در آن جا نمی گرفت ورنگ زلال حوض آبی خانه می پرید و ماهی های قرمز حوض آبی هیچ چیز ی نداشتند که به هم تعارف کنند روی نگاه گلدانهای شمعدانی دور حوض آبی گرد انتظار می نشست مادر که در خانه نبود علی قشنگی باغچه کوچک خانه را که تک درخت خرمالوی کوچکی رادر خود جای داده بود را حس نمی کرد مادر که در خانه نبود تمامی لحظه های او مهربانی خود را فراموش می کردند آن قدر که او حتی به درددل های کرم خاکی باغچه که به او می گفت گوش نمی داد با نبود مادر در خانه علی به قناری ها یی که یادگار پدر بودند و با مرگ پدر آوازشان پژمرده شده بود سلام نمی داد وپنجره کوچک اتاق را باز نمی کرد.
ادامه دارد
ساحل غیاثی10/12/90