خودش رو از سر تا نوک پاش خوب ورانداز کرد .نه ...هیچی کم نداشت وتازه خیلی از هم دوره ای هاش هم جلو تر بود .
مثل بعضی ها که به خودشون نمی رسیدند بر عکس اون به خودش خیلی اهمییت می داد به طوری که هر کسی که اونو می دید دوست داشت مال اون باشه .....چشمای سبزش با اون موهای نرم و بلوند و نگاه های مظلومش خیلی هارو به دنبال خودش کشونده بود اما اون کسی نبود که به این راحتی بیفته تو دام عشق و عاشقی واز ازدواجهای خیابونی که همدیگرو تو خیابون پیدا می کردند وتو خیابون هم قرار مدار می ذاشتن وتو خیابون هم ازدواج می کردند وتو خیابون هم از هم جدا می شدند وبچه هاشون هم بچه طلاق وبضی هاشون هم خیابونی میشدند نفرت داشت و دوست داشت نیمه گمشده اش رو خودش پیدا بکنه وسنتی ازدواج بکنه آروم آروم شروع کرد به پرسه زدن تو محله تازه به این محل آمده بود وبه هیچ جاش آشنا نبود .حس عجیبی داشت یک نوع حس غربت سعی کرد با طمانینه و آرامش راه بره و ناز و کرشمه اش رو هم چاشنی اش کرد باید خودی نشون می داد تا به قول معروف روش حساب باز می کردند همین طور که داشت طول و عرض خیابون رو متر می کرد متو جه نگاه های سنگینی شد سایه ای که آروم آروم داشت از پشت سر تعقیبش می کرد .دل تو دلش نبود ترس عجیبی ورش داشته بود .......تا چند دقیقه پیش حسابی کر کری خونده بود که من فلان و بهمان هستم اما حالا چی از ترسش موهای بدنش همه سیخ شده بودند اما باز هم با ناز و کرشمه فراوون شروع به راه رفتن کرد ......سایه نزدیک و نز دیکتر می شد جرات این رو که برگرده وبه پشت سرش نگاهی بیندازه رو هم نداشت به قول مادر بزرگش خود کرده را تدبیر نیست نز دیک جدول خیابون سطل آشغال بز رگی رو دید با دیدن جعبه های پیتزایی که اطراف سطل آشغال بودند دل ضعفه ای کرد چقدر گشنه اش شده بود با نز دیکتر شدن سایه خودش رو بیشتر وبیشتر پشت سطل آشغال قایم کرد چمباته زده بود تا هیکلش فضای کمتری رو بگیره سرش رو روی پاش گذاشت وقتی که سرش رو بالا گرفت سایه دیگه سایه نبود بلکه روبرش وایستاده بود و بر بر نگاهش می کرد وبا نگاهی التماس آمیز ازش کمک می خواست به دنبالش به راه افتاد رفتند تا به ساختمون نیمه کاره وبه جعبه ای که پشت یک بشکه قرار داشت رسیدند چه صداهای آشنایی سه چهار تایی بچه گربه های کو چیکی رو دید چقدر ناز و با نمک بودند با دیدنش اومدند جاو و خودشون رو به اون چسبوندند و با صدای آرومی ماما میو ماما میو .......می کردندبه یاد حرف های بز رگترها ا فتادشاید قسمتش از زندگی گربه ای همین بوده و بس ...میو میو رضایت بخشی کرد وبچه گربه هارو به خودش چسبونداون دیگه حالانیمه گربه ای گمشده اش رو پیدا کرده بود سرش رو بالا گرفت وبه همسر آینده ا ش نگاهی عاشقانه انداخت همسرش دست و پاشو گم کرد امان ازخجالت گربه ای.............
خداوند هیچ کدوم از مخلوقاتش رو پیش زن وبچه هاش شرمنده نکنه....باید این شب میمون ومبارک رو جشن می گرفتندآقا گربه به یاد جعبه های پیتزای گوشه سطل آشغال افتاد و میو میو عاشقانه ای کردوزیرلب با خودش گفت نه چک زدم نه چونه گربه اومد به خونه با افتخار به همسر آینده اش نگاهی انداخت وبه راه افتاد ومامان گر به همین طوربه بچه گربه ها نگاه می کردوداشت فکر می کرد که براشون چه اسمی پیدا بکنه ولی اونا از داشتن ماما میو به قدری خوشحال بودند که از شدت گشنگی و بازی گوشی به جون هم افتاده بودند اسم اولی رو که همیشه کز می کرد یه گوشه گذاشت کوچول اسم دومی رو که همش گوش می کشید گذاشت پنجول و اسم سومی رو که همیشه سردر گریبان و خجالتی بود گذاشت موچول بچه ها ماما میو ماما میو می کردند وداشت لبخند میزد که یکهویی دمپایی محکمی به سرش خورد تکانی به خودش داد وخمیازه بلندی کشید عباس آقا بقال پیشته پیشته کنان اورا از دکان بیرون انداخت و گربه تازه به یادش اومد که سر پست موش گیری خوابش برده بود امان از رویاهای گربه ای ..............