روز مادر که داشت نزدیک می شد به قدر عظمت و بزرگی اسم مادر کلمات در سقف ذهن داشتم که به وجود پر صلابتش آذین ببندم اما نمی دانم چرا عقب ماندم دریغ از گفتن و نوشتن یک کلمه بله من عقب ماندم از ذهنییت معلولم به مغزم رجوع کردم ........ن چی شد می خواستی نغز ترین کلمات را برای مادر نداشته ات بنویسی و دوباره نه چند باره او را ورای این دنیا خوشحال بکنی پس چی شد کلمات ننوشته ام را در مغزم می بینم که چون پنبه های حلاجی شده در فضا معلق مانده اندباید مغز خود را از این همه کلمات بتکانم اما در انحصارم در انحصار ته یک سوزن ....
می گویم سلام سلام مادر تمام شده ام روزت مبارک آن قدر مبارک و میمون که به بزرگی نامت که مادر بود دخترت مسخ شد و نتوانست کلماتی را به وجودتمام شده ات آذین ببند..وبیمار شد از هجوم این همه کلمه سلام مادر داشته و نداشته ام نتوانستم از حب دوست داشتن برایت کلمه ای بنویسم اما روز مادر به در خانه ات آمدم وبر روی سکوی در سنگی خانه ات چمباته زدم و توبره پراز کلماتم را بر روی در سنگی خانه ات گذاشتم .
یادت آمد مادر آن روز من مهمان خوانده شده تو بودم در توبره را باز کردم این توبره گدایی کلمات من از مغزم بود چشمانم را می بندم خودم را دختری ده ساله می بینم که همراه با تو مادر سر قبر مادرت فاتحه می خوانیم و تو بعداز خواندن فاتحه با سنگی کو چک بر روی سنگ قبر مربعی می کشی به شکل پنجره با کنجکاوی ازتو می پرسم که این پنجره چیست و تو با چشمانی اشکبار به من گفتی که مادرت از داخل آن پنجره دارد به تو نگاه می کند و تو را می بیند من هم با سنگ کو چکی روی سنگ خانه ات پنجره ای به و سعت قلب شکسته ام کشیدم و حتم دارم که از پشت شیشه هایش به من لبخند زدی ومرا با گلابی که بر روی فرش خانه ات ریختم خوش بو کردی پلاک در سنگی ات کم رنگ شده بود با قلم موی کو چکی نو شته هایت را پر رنگ کردم یادت آمد و تو در تمام آن لحظه ها از پنجره خانه ات به من نگاه می کردی وباز هم لبخند و لبخند زدی آن بعد از ظهر را فقط با تو و خیالت گذراندم و تو آن روز مهمان بزم خیال من شدی گل سرخ قشنگی برایت آورده بودم و آن را در سبز ه زار جلو خانه ات گذاشتم و بلند گو های مزار شهدا در و صف بانو فاطمه زهرا مو لودی خانی می کرد امادر دل من نه در زبان من کلمات در بند و زندانی بودند در توبره ام را باز می کنم و کلمات را به بیرون می کشم مادر چه قدر به تو نیاز دارم از همسایه ات پدر سوال کردم از علی پرسیدم و این که هفت خرداد سال روز شهادت علی است علف های هرز دور خانه ات را از ریشه کندم و تمیز کردم و با یک شیشه آب سنگ در خانه ات را شستم هوا داشت کم کم تاریک می شد ومن می دانستم که از پشت پنجره خانه ات هم چنان مرا نگاه می کردی و من احساس می کردم که از بس پشت پنجره ایستادی خسته شده ای یادت می آید مادر با تو خداحافظی کردم و تو بره ام را برداشتم اما تو بره ام سبک سبک شده بود و خودم هم با اشکهایی که برایت ریختم سبک شده بودم ناگهان صدای بسته شدن در آمد و تو مادر در پنجره را بستی و مهمان خوانده شده ات را راه انداختی و مثل همیشه دعای خیرت را بدرقه ام کردی ودر سنگی خانه .....ات را بر روی من بستی خداحافظ مادر....خداحافظ دخترم به سمت خانه به راه می افتم و برای آخرین بار به عقب بر می گردم و به خانه سنگی مادر نگاهی می اندازم و زیر لب می گویم خدایا خداوندا........در این خانه سنگی را هیچ وقت بر روی من نبند باز هم وجود به خواب رفته او دردر دل این سنگ برای من نا امید امید است ........ خدایا چه خلقت عظیمی را خلق کردی که من تمام نا گفته های ناتمامم را به عظمت نامش که مادر است تمام می کنم ...........یادت شاد و روحت قرین رحمت فرزند همیشه فرزندت ن...............