گل های نرگس
با نا امیدی دست کرد تو جیبش اما دریغ از یک سکه کو چیک لبخندی زد به قول محمد دوستش شپش تو جیبش داشت سه قاپ بازی می کرد.
همیشه عادتش بود که واسه خودش سوژه خنده ای پید ابکنه اما این سوژه خنده بعد از چند دقیقه از لبخندی شیرین به اشکی شور تبدیل شد .......با دستاش صورتش رو پاک کرد و دو تا شیار سیاه رنگ روی صورتش به وجود آمدشکمش بد جوری به قار و قور افتاده بود با دستای سیاه و کرمه بسته اش روی شکمش رو فشار داد اگه زیاد خودش رو می تونست نگه داره تا دو سه بعد از ظهر بود راه افتاد به نوک کفشش که پاره بود و به انگشتش که بیرون زده بود نگاهی انداخت به قدری گشنگی بهش فشار آورده بود و امانش رو بریده بود که حوصله سر و کله زدن با انگشت بیرون زده اش رو هم نداشت سلانه سلانه به راه افتاد سر پیچ یه خیابون ساندویج فروشی بزرگی رو دید بوی ساندویج داشت دیونه اش می کرد خواست سری به سطل آشغالی جلوومغازه بزنه و ته مونده های ساندویج ها رو از لابلای زرورقهای نقره ای رنگ برداره وبخوره به سطل آشغال نزدیک شد خوب به اطرافش نگاه کرد که مبادا کسی اونو ببینه انگار که می خواست دزدی بکنه قدش کوتاه تر از سطل آشغال بود روی پنجه های پاش بلند شد اما باز هم دستش به زرورق های نقره ای نمی رسید خیلی کلنجار رفت تا شاید دستش رو به لبه یک زرورق که ته مونده ی نون ساندویج ازش بیرون زده بود برسونه .........تلاش بیهوده ای بود.احساس کرد که دیگه توان و رمقی واسه اش نموندواون یه ذره توانی هم که داشت از دست دادش که ناگهان دستی به شونش خورد سرش رو بلند کرد روبروی خودش مرد میان سال و مرتبی رو دید مرد با مهربانی به او که از خجالت سرش رو پایین انداخته بود نگاه می کرد خیلی گشنه ای پسرم .....
پسرک دستپاچه کله اش رو خاروند وگفت ای........بله مرد گفت سوال نا به جایی کردم از رنگت که مثل گچ سفید شده شده باید فهمید بیا پسرم بیا با هم دیگه غذا بخوریم وپسرک با مردداخل ساندویج فروشی شدند پسرک لقمه ها ش روکوچکتر فرو می داد تا بتونه ته مونده ی ساندویجش رو برای ریحانه خواهر کوچکترش که یک چهار راه پایین تر گل فروشی می کرد نگه داره ومرد هم چنان به لقمه هایی که جویده و نجویده از گلوی پسرک به راحتی پایین می رفت خیره شده بود پیش خودش می گفت خدایا من و پروانه سال ها در حسرت داشتن یک بچه می سوزیم و دلمون می خواهد که یک فرزندی داشته باشیم تا بتونیم آینده اشو تامین کنیم اما این جا روبروی من روی صندلی پسرکی نشسته که به زور داره فقط شکمشو سیر می کنه پسرک با خجالت نو شابه اش رو به لبش نزدیک کرد و مرد با متانت و سنگینی گفت پسرم آیا کسی رو داری بله فقط یه خواهر دارم که سر چهارراه پایینی تو خیابون جلو ماشینارو نگه میداره و گل می فروشه و آهسته زرورق ساندویجش رو جمع کرد مرد خندید به همین زودی سیر شدی و پسرک با خجالت سرش را پا یین انداخت و گفت نه ساندویجم رو واسه ریحانه نگه داشتم و مرد با خنده گفت عزیز من بخور من واسه ریحانه یه دونه کامل می گیرم قند تو دل پسرک آب شد واز ذوقش نوشابه شو یک سره سر کشید مرد به آرامی پرسید نگفتی اسمت چیه در حالی که لب هاشو پاک می کرد گفت آقا رضا....مرد خندید و گفت آقا رضا پدر و مادرت کجان......رضا با بغض گفت ما پدر ومادر نداریم و شبا رو تو پارکها و تو خیابونا می خوابیم ما یه عده هستیم که کارتن خوابیم مرد به فکر عمیقی فرو رفت چقدر از رضا خوشش اومده بود و چقدر مهر پسرک به دلش نشسته بود به رضا گفت پا شو بریم دنبال ریحانه تا ساندویجشو بدیم بخوره که با شماها خیلی کار دارم رضا با تعجب به مرد نگاهی انداخت نه ...قیافه غلط اندازی نداشت وبه ظاهر مرد خوبی می اومد با خوشحالی سوار ماشین مرد شد تا به دنبال ریحانه برن به چهار راه که رسید ن ترافیک شدیدی بود سرش رو از شیشه بیرون آورد تا دنبال ریحانه بگرده محمد دوستش رو دید واز ریحانه جویا شد محمد تا رضا رو دید گفت کجایی پسر جلو تصادف شده رضا با خونسردی گفت پس ترافیک به خاطر اینه .....و دوباره پرسید محمد ریحانه رو ندیدی محمد به گریه افتادرضا ساندویج به دست از ماشین پیاده شد و مرد هم هراسان به دنبال او دوید جلوتر مردم زیادی جمع شده بودندوهر کسی حرفی می زد ونظری می داد خون غلیظ و سرخ رنگی همراه با گلهای نرگس کف خیابون ریخته شده بود و ریحانه همراه با گلهای نرگسش غرق خون شده بودندرضا خودشو روی جنازه ی ریحانه انداخت وبا گریه گفت خواهر جون پا شو واست ساندویج آوردم روسری سفید ریحانه غرق خون شده بود و لبخندی بی رنگ گوشه لبهاش نقش بسته بود رضا به یاد حرف ریحانه که امروز صبح به او گفته بود افتاد داداشی این قدر دلم ساندویج با یه نو شابه زرد می خواد وچشمای سیاه رضا به زرورق نقره ای دستش خیره ماندند................