»» طنز مگس
پیشکش به تمامی مگس های شیطان و موذی که اینقدر زرنگ و اتیشپاره هستند که یک جا ساکن نمیمانند که ادمی مثل من بتواند فقط زندگی یک روزه ی انها را تشریح کند اما من توانستم زندگی ان ها را در قالبی طنز مانند تجسم کنم .
سرگشته و پریشان به سمتی نا معلوم در پرواز بود.... گاه به گاه میکروب هایی را که در اخرین صعود خویش بار زده بود را به اطراف پخش می کرد اما خواننده های عزیز و محترم مگس قصه ما غم سنگینی تو دلش بود غمی به مراتب سنگین تر از میکروب هایی که بار زده بود.چون که مگس قصه ما اهل و عیال را در حادثه ای از دست داده بود او به یاد روزهای خوش اشنایی با خانم مگسه افتاد روزهایی که به واقع از شیرینی هایی که رویش مممی نشست شیرین تر بود. این اشنایی از یک دکان اغذیه فروشی که قرن ها از بهداشت فاصله داشت اتفاق افتاد هر دو با همدیگه اوج گرفتند و نقطه مشترک ان ها در این پیوند سقوط ان دو بر روی یک تکه کالباس بود این وجه اشتراک وسلیقه منجر به ازدواج اقا مگس و خانم مگسه شد و ثمره این ازدواج میمون و مبارک بچه مگس های وزوزو و موذی بودند که مدام می پریدند این طرف و ان طرف و مرتب میکروب ها را از این مکان به ان مکان انتقال میدادند و الحمد الله بیشتر انها در جوانی جوانمرگ شدند به غیر از یک دانه مگس سخت جان که تکدانه ان ها شد. پدر و مادر بیچاره از دست این مگس به تنگ امده بودند و بیشتر راغب بودند در عملیاته میکروب ربایی بچه مگس را دخیل نکنند واو را مستقل بار بیاورند که خود بتواند گلیم میکروب ربایی را از اب گندیده بیرون بکشد القصه........... روزی از روزهای تابستان خدا که فصل تخم گذاری مگس ها بود مگس قصه ما با اهل و عیال داشتند برای خودشان مانور می دادند که به دکان یک سیراب وشیردان فروشی رسیدند . از ان جایی که فرزند اقا مگسه مزاحم صعود ان ها بود بچه مگس بلند پرواز قصه ما زودتر از همه اوج گرفت و خواست در گرمای تابستان شنای مجانی بکند که مستقیم شیرجه رفت در ته استخر کاسه سیراب و شیردان شیرجه رفتن همان و مستقیم ته استخر رفتن همان این ته استخر قاشق حاج مصطفی سیراب پز بود که به کله مگس بیچاره ما خورد و ضربه مغزی در جوانی جوانمرگ شد و پیش خواهر و برادرهای دیگرش کوچ کرد . داغ از دست دادن اولاد مادر بیچاره را مجنون و اواره کرد نه شب داشت نه روز مدام وزوز می کرد و ناله های دلخراش از ته دل می کرد دچار افسردگی شدید از نوع مگسی اش شده بود ساعت ها بر روی یک تکه شیرینی مینشست و مات و مبهوت به ان خیره میشد تا اینکه به دست شاگرد استاد قناد ابتدا یک بال و سپس هردو بالش را از دست داد و پیش فرزندان ناکامش رفت اما بشنوید از اقا مگس قصه ما در غم مرگ همسرش شیون ها کرد راستی راستی کمرش در مقابل این همه مصیبت دو لا شده بود و تنها یک چیز میتوانست جگر داغدار او را خنک کند و ان هم انتقام از تمامی پزندگی ها و شیرینی فروشی ها بود عزمش را جزم کرد و چکمه های گربه چکمه پوش را پوشید تا چست وچابک باشد و شنل مشکی زورو را به تن کرد و در پی انتقام از انسانها به راه افتاد همین طور که داشت در اسمان ها مانور میداد به دکان قنادی رسید و کیک بزرگ تولد توجهش را جلب کرد بر روی خامه کیک نشست شا گرده قناد سریع کیک را در جعبه قرار داد و اقا مگس در داخل جعبه گیر افتاد اما بعد از چند دقیقه خود را بر روی کیک و کیک را بر روی میز دید سر و صدای زیادی بود اقای خانه برای خانم جشن سالگرد ازدواج گرفته بود با دیدن خانم و فرزندانش به یاد سر و همسر و بچه های خودش افتاد وزوزی جگر خراش کشید و گفت حالا وقت انتقام است و شد مگس سمج مجلس هر کاری می کردند ان قدر سمج بود که از مهمانی دل نمی کند تا اینکه او قوطی سبز و قد بلندی را دید که عصبانی به او نزدیک می شد و نا گهان با بوی پیف پاف که به او خورد در جا کله معلق شد و چکمه ها و شنلش به گوشه ای پرتاب شدند همسرش وفرزندانش را دید که به استقبالش امده بودند فرزند اقا مگس لبخندی بر لب اورد و سرش را نزدیکه گوش پدرش برد و اهسته گفت بابا راستش بگو چه قرصی زده بودیکه فکر کردی زورو هستی.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( چهارشنبه 90/11/5 :: ساعت 6:44 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
صبرکفش های غمگین من.......مترسکسوزن و چرخ خیاطی.......عروسکم گلی......گل های نرگسحرفهای نگفته...طنز........ماما ....میواشباعویلچرنشینریشهگنجه دلچراغ قرمزساقیعزیز اقا[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]
>> بازدید امروز:
59
>> بازدید دیروز:
1
>> مجموع بازدیدها:
35339