اشباع
از بچه گی فقط خرید کردن ونو کردن ر ویاد گرفته بود وآن روز آن قدر خرید کرده بود وآن قدر ساک دستی دستش بود که به قول خودش انگشت کم آورده بود اما باز هم از خرید ارضا نشده بود .دوست داشت از هر مغازه ای حتی یک تیکه کوچیک هم که شده خرید بکنه وسواس خرید کردن داشت واین وسواس مثل خوره وجودشو داشت می خورد با حرص وولع خاص و بیمار گونه هر ویتر ین مغازه ایرو که می دید وایمیستاد واجناسو نگاه می کرد وبعدش با هیجان وارد مغازه می شد وخوشحال وخندان خرید می کرد واز مغازه بیرون می اومد اما خوشحالیش کاذب بودند و کوتاه مدت احساس می کرد هنوز از خرید ارضا و اشباع نشده خسته وکلافه شده بود مگه به قول خودش چند تا پا داشت که چند جفت کفش ......چند جفت جوراب .....دو ...سه ....تایی شلوار و...............که خرید کرده بود همین طور که داشت مرکز خریدوگز می کرد جلو ویترین مغازه که وایستاده بود پسرک پنج شیش ساله رو دید که داشت آدامس می فروخت وبا التماس از عابر ها می خواست که ازش آدامس بخرند آدامسی ..........آدامس موزی ........نعنایی .........پسرک با التماس به او که داشت با تعجب به کفش هاش نگاه می کرد لبخند زد و گفت آدامس می خوای واون یک لحظه به جثه کوچیک پسرک و مشتای کوچیک ترش که سکه های خیلی کوچیکی رو تو خودش جا داده بود ومحکم نگه داشته بودشون خیره شد چقدر پسرک قدر سکه هاشو می دونست و مراقب بودش که گم شون نکنه به سکه هاش نگاهی انداخت وبا ذوق گفت برای امروز بسه خدایا شکرت اما در حالی که اون راحت ولخرجی و اسراف می کرد و قدر پولهاشو نمی دونست که هیچ هنوز از اون همه خرید اشباع نشده بوددوباره به پسرک نگاه کرد وچشماش به کفشهای کهنه پسرک افتاد با اشتیاق پرسید می خوای واست کفش بخرم پسرک با خوشحالی خندیدواودست پسرک را در میان دستانش گرفت وداخل مغازه شدند ....پسرک با نا باوری به کفشاش خیره شده بود وبه او گفت امسال عید این اولین خرید منه ..........واو لبخندی زد چون که اولین خریدش بود که دلچسبش شده بودواز لبخند وخوشحالی پسرک ارضاو اشباع شده بود با خوشحالی به سمت خونه به راه افتاد .