رنگ پریده ولرزان به سمتی نامعلوم در حال حرکت بود .
گاه به گاه سیگاری را که در لا به لای انگشتانش بود را به لب نزدیک میکرد .
دیشب فاطمه دخترش در تب شدید میسوخت مادر نگران تکدانه فرزندش بود و پدرِِِخمار نگران النگوی کوچک طفل، دست مشت شده و کوچک فاطمه را از هم باز کرد و قبل از اینکه فاطمه را به بیمارستان برساند النگو را به دکان طلا فروشی رسانید وقبل از اینکه پزشکان به فاطمه برسند پدربه موادخود رسیده بود آری فاطمه مرده بود و النگوی کوجک دستش نیز همراه با او مرده بود.
********
نوشته:ساحل غیاثی8/10/90