»» عروسکم گلی......
از بس که گریه کرده بود پلک های چشمهاش ازهم باز نمی شدند و اون قدربادستاش چشمهاشو مالیده بود که دو تا شیار سیاه رنگ روگونه هاش جا خوش کرده بودند .پاهای ظریف و کوچیکش دیگه رمق راه رفتن نداشتن زیر لب با بغض به هر خانمی که چادر سیاه سرش بود آهسته و آروم می گفت مامان خودش هم نفهمید که چطوری گم شد طبق معمول برای خرید با مامانش بیرون اومدندو اون گوشه چادر مامانشو محکم گرفته بود که سر چهارراه چشمش به ویترین مغازه اسباب بازی فروشی افتاد با دیدن عروسکی که موهای طلایی داشت همه چی حتی مامان هم از یادش رفت آخه اون عروسک خیلی قشنگ بود موهای فر و طلایی با اون چشمهای آبی و لباس صورتی پرنسسی عروسک رو قشنگ ترهم کرده بود.
وتا به خودش اومد دید که جلو ویترین مغازه اسباب بازی فروشی وایستاده وصورتش رو به شیشه چسبونده وزل زده بودش به عروسک ودر اون شلوغی چهارراه از مامانش خبری نبود اون خودش هم دست کمی از اون عروسک پشت ویترین نداشت با این تفاوت که عروسک لباسهای قشنگ و نویی به تنش بود اما اون لباسهای کهنه و دست دوم پوشیده بودش بلند بلند با بغض باعروسک شروع کرد به حرف زدن عروسک جون میدونی چی شد من مامانمو گمش کردم من گم نشدم اون گم شده یک ذره کوچولوی کوچولو بیا این طرف تا من تو رو تو بغلم بگیرم چه قدر تو خوشگلی خوش به حالت چه لباسای قشنگی داری چه قدر هم تمیز و مرتب هستی مثل من نیستی که مامان همش به من میگه دختر شلخته کاش من جات بودم راستی عروسک جون اسمت چیه تو فقط کارت اینه که از صبح تا شب پشت این شیشه باشی و همه آدما مثل من نگات کنند و عروسک در جواب فقط از پشت اون چشمهای شیشه ای آبی غمگین به اون نگاه کرده بود.دخترک سرش را بیشتر و بیشتر به شیشه چسباند کاش فقط یه لحظه بغلت کرده بودم اگه فقط یه لحظه تو بغلم بودی دیگه آرزویی نداشتم .دخترک حس کرد که لبهای کوچک عروسک از هم باز شدو به آرامی به او گفت من هم آرزوم اینه که صاحبم کسی باشه که خوب ازم مواظبت کنه وکنا ری نیندازدم اما هم عروسک و هم دخترک فهمیدند که هر دو آرزوی محالی دارند.باز هم به یاد مامانش افتادبا ترس و اظطراب به اطراف نگاه کرد و جلو مغازه وایستادو منتظر اومدن ما مانش شد .ناگهان ماشین شیک و قشنگی جلو مغازه ترمز کرد خانمی با دخترش از ماشین پیاده شدندو دخترک مثل عروسک ویترین بود با لباسهای نو و قشنگش دست مادرش رو می کشیدوبه طرف ویترین مغازه می برد ببین مامان این عروسکه رو میگم چه قدر قشنگه یا الله..... واسم بخر مادرشو کشون کشون به داخل مغازه برد و دخترک هم چنان صورتشو به شیشه چسبونده بود وبا عروسک حرف میزد که یک دفعه صاحب مغازه عروسک رو از ویترین برداشت و دخترک هم چنان مات و مبهوت به ویترین و جای خالی عروسک نگاه می کرد دخترک آن چنان شوق و ذوق داشت که اجازه ندادکه فروشنده عروسک رو در داخل جعبه بذاره و با شوق و ذوق از مغازه بیرون اومد واون قدربا عجله به سوی ماشینشون دوید که با عروسک به زمین خورد و یک چشم آبی عروسک از جاش کنده شد وبه زمین افتاد دخترک گریه کنون با مادرش داخل ماشین شدند و رفتند و دخترک هم چنان مات و مبهوت به چشم شکسته و به زمین افتاده عروسک خیره شده بود که یک دفعه دستی به شونه اش خورد مامانش بود که از اظطراب و نگرانی رنگ به صورت نداشت دخترک را در بغل گرفت و موهای طلایی او ن رو نوازش کرد ودخترک به آرومی در گوش مامانش گفت مامان از تو زنبیل خرید ت گلی رو بده تا بغلش بکنم و ما مانش از داخل زنبیل عروسکی رو که خودش با پارچه های اضا فه درست کرده بود به دخترش داد و دخترک گلی رو در بغل گرفت وبه چشمهای عروسک که با دوتا دکمه سیاه دوخته شده بودند خیره شد و گفت هیچ چی عروسک خودم گلی نمیشه وبه چشمهای دکمه ای عروسک دست کشید و گفت خوبه که تو جای اون عروسک نبودی وبه چشم شکسته آبی عروسک که رو زمین افتاده بودوزیر پای عابرها شکسته و شکسته تر می شد خیره شد و زیر لب گفت بیچاره عروسک دنیای به این بزرگی رو چطوری می خواد تو یه چشم جاش بده و گوشه چادر مامانش رو محکم محکم تو دست گرفت و به سمت خونه به راه افتادن.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( یکشنبه 91/4/4 :: ساعت 11:40 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
صبرکفش های غمگین من.......مترسکسوزن و چرخ خیاطی.......عروسکم گلی......گل های نرگسحرفهای نگفته...طنز........ماما ....میواشباعویلچرنشینریشهگنجه دلچراغ قرمزساقیعزیز اقا[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]
>> بازدید امروز:
36
>> بازدید دیروز:
1
>> مجموع بازدیدها:
35316