سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوش رفتاری، دوستی را پایدار می کند . [امام علی علیه السلام]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» صبر

 

صبر

دست نبشته ام رابه مادری رشیده که دلش کوه غمهاست اماهیچ چیزرایارای صعود به قله دلش نیست تقدیم می کنم.

روبروی آیینه شمعدان نقره ای قدیمی اش که گرد زمان روی آیینه اش حک شده بود ایستاد،گره چارقدسفیدش رو که با رنگ موها یش هم خونی عجیبی داشت رو بازکردوچارقدسیاهش روکناربغض گلویش گره زدوتوآیینه به خودش نگاهی انداخت.....

خیلی قبلهاهم روبروی همین آیینه تارایستاده بود.... خبرشهادت پسرعزیزش روکه آوردن گره چارقدسفیدش بازشد،اون دوازده سال چشم به راه جنازه فرزندش موند.... جنازه فرزندش رو که آوردن باخدامعامله صبروایمان کردگره چارقدمشگی اش روجلوآیینه تاربازکردوچارقدسفیدش روبه سرانداخت،امابامرگ همدم وهمراه زندگیش بازهم بایدجادهء خاکی زندگی روبدون همراه طی می کرد. داغ ازدست دادن فرزندوهمسراون رو شکسته ترکرده بود،امّاصبرش به تمام معنا وکلمه صبربود.

وامّا باردیگربازهم جلوآیینه شمعدان نقره ای قدیمیش ایستاد،گره چارقدسفیدش رادوباره بازکردوچارقد مشگی اش رابرروی موهای سپیدش انداخت.اوباردیگربازهم عزادارشده بود.عزاداریگانه دامادش....

اشک چون مرواریدهای غلطان ازچشمانش برروی گونه هایش که نقاش زمانه زیباترین چین وشکنهارادرآن به یادگارگذاشته بودشروع به غلطیدن کردن.... امّاآن چشمهابرایش جای دیدن نگذاشته بودن.سرش راپایین انداخت گره چارقدسیاهش راکنار گره بغض گره شده اش گره زدودل خودرابرای هموارنمودن داغی دیگرآماده نمودوبه سمت امامزاده حسین(ع)برای تشییع جنازه به راه افتاد.....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 91/11/24 :: ساعت 12:41 عصر )
»» کفش های غمگین من.......

کفش های غمگین من.......

سلام بر پدر داشته و نداشته ام سلام پدر جان ..........

هنوز بغضی را که در غم از دست دادن مادر  در گلو فرو نبرده بودم که مرگ تو هم پدراز راه رسیدوبغضی دربغض دیگر گره خورد.ومن با این همه بغض چگونه از نداشته هایم بنویسم منی که در محبت و جواهر سعادتم را زمانه به تاراج برد چگونه با کلمات بازی بکنم وچگونه این همه خاطرات را از خاطرم گدایی بکنم آن هم خاطرات چه عزیزانی راکه یک بار به دنیا می آیندویک بارهم پدر و مادر می شوند و یک بار هم می میرند اما برای همیشه دلهای ما را با شنیدن نام پدر ومادر هزاران بار میمیرانند  سلام بر موجوداتی که از جنس بلورهستند صاف و شفاف مو جوداتی که با شکستنشان قلب های ما هزاران هزار تکه می شود و هر تکه به دنبال شریان گمشده ی خودش می گرددتا به مو جودی که صا حبش است خون برساند اما افسوس که دیگر آن صاحب قلب ضربان قلب را ازدست داده و به جایش اگر خوب گوشت را روی قلبش بگذاری و خوب با همه ی وجودت گوش بدهی هر ضربان قلبش نام پدر و مادراست.

سلام بر پدر داشته و نداشته ام .سلام بر تو کوه صبر و استقامت امروز مات تصویر تو در آن قاب چوبی شدم مات این که آخرین نگاهت بعد از گذشت چند سال هنوزم که هنوز است روحم را به انحصار می کشد .

پدر جان بیا امروز با هم دیگر تداعی خاطرات بکنیم و تو یک امروز را مهمان بزم خاطر من بشو ........یادت می آید پدر جان آن روز که در بیمارستان داشتی برای همیشه خدا تمام می شدی من از صبح در آشپز خانه روی اجاق گاز داشتم برایت با چه لذتی  غذا درست می کردم چون که خوب می دانستم نیمه تمام شده همراهت تو را هیچ وقت به غذای بیرون به خصوص آن هم بیمارستان عادت نداده بود یادت می آید با چه شوق و ذوقی هنگام اذان ظهر غذا به دست و دل بر کف به بیمارستان آمدم وارد اتاقت که شدم چشمانت نیمه باز بودند و دستگاه اکسیژن به تو وصل کرده بودند صدایت کردم به سختی سختی چشمانت را از هم باز کردی و گفتی ....ن تویی و این آخرین کلمه ای بود که از وجود در حال تمام شدنت خارج شدو تو آن قدر بزرگ منش بودی که باز هم در حال تما م شدن آخرین نفست را به من به فرزندت هدیه کردی ونام مرابه سختی صدا زدی و دیگر پس از آن هیچ پدر و مادری مرا ن صدا نکرد آن نگاه آخرین نگاه و آن حرف آخرین حرف تو بود و تو چقدر حرف داشتی پشت آن پلکهای  غمگین و غبار بسته ات پدر جان آن روز همه ی چشمانت با من بی صدا همه ی حرفها را زدند و هیچ عضوی به جز چشمانمان حرفهای دلمان را نفهمید .ساعت ملاقات تمام شد و توفقط و فقط پدرم  منتظر بودی که من پایم را از دربیمارستان به بیرون بگذارم درآن هوای سرد بهمن ماه که برفهای سفید رقص کنان زمین را سپید پوش می کردند تو نیز رخت سفید را به تن کردی به خانه نرسیده بودم که تو پدرباز هم مثل همیشه زرنگی کردی و زودتر از من به خاته ابدییت رسیده بودی کاش بیشتر و بیشتر پیشت می ماندم وکاش بیشتر و بیشتر چشمانمان با هم حرفها می زدند..

یادت می آید پدر بعد از مرگ مادر خواستم با تو بودن را به اوج برسانم و نیمه تمام شده ات باشم اما افسوس نتوانستم چرا که در مرگ مادر یک بالم شکسته بوداما باز هم با  آن بال شکسته به سوی توا وج می گرفتم تا وجودت مرهمی باشد بر بال شکسته ام وبه یادداری که روزی  از صبح تا بعد از ظهر را در خانه ات با تو گذر اندم وقتی که غروب خواستم به خانه برگردم کفشهایم نبودند .....

و پدر من چقدر به دنبال کفشهایم گشتم انگار که سوزنی بود و آب شده بود و تو چقدر پدرم خوب نقش بازی کردی وداشتی  وانمود می کردی که پا به پای من داری به دنبال کفشهایم می گردی اما هم تو وهم کفشهایم  در دل به من داشتید می خندید ید وچه خوب با هم تبانی کرده بودید .هوا داشت تاریک و تاریکتر می شد ومن و ظاهراتوپدر خسته و متعجب شده بودیم یعنی چه ...کفشهایم چه شدند پدر جان به یادت است که بلند بلند خندیدی و کفشهای مرا از کمد دیواری به بیرون کشیدی ووقتی که دلیل این کارت را پرسیدم با چشمانی اشکبار به من گفتی که ن...می خواستم بیشتر و بیشتر پیشم بمانی وبه این زودی به خانه ات نروی به یاد داری که چقدر آن روز با هم خندیدیم ومن به تو قول دادم که بیشتر و بیشتر به دیدنت بیایم بعد از آن روز آن کفشها را من کفشهای غمگین پدر نامیدم و هنوز هم که هنوز است آن کفشهارا به پا نمی کنم بلکه آن را چون شیی با ارزش در قفسه نگهداری می کنم .

پدرم دل آرام من یادت است آن روز که آرام دل ما برای همیشه از بین ما رفت تو شدی هم دل وهم آرام ما .......

اما حالا چی نه دل آرامی ونه آرام دلی فقط و فقط دو عدد در سنگی و کوله ای از خاطرات مرهمی بر دل نداشته از پدر و مادر ما می باشد البته با یک جفت کفش غمگین ...پدرم.تصمیم گرفته ام که آن کفشهای غمگین را به پا یم بکنم وبرای دیدنت .به خانه سنگی ات بیایم پدرم آیا این بار باز هم می توانی کفشهایم را در کمد دیواری خانه ات قایم بکنی  وهر سه با هم بخندیم ......یانه.نمی دانم چرا که بعد از تو کفش هایم کفش های غمگین من شدند.ودیگر هرگز نخندیدند............پدرم روحت شاد و قرین رحمت باد .........فرزند همیشه فرزندت ن......

پدرم مادرم این چه روحی است عظیم که تن خسته و بی جان شما در سینه ی خاک به نهالی که در این غمکده تنها مانده است بازجان می بخشد.

فرزند همیشه فرزندت.......ن



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( دوشنبه 91/6/27 :: ساعت 10:7 صبح )
»» مترسک

مترسک

زیاد هم زشت نبود .کلاه گشاد و حصیری کهنه ا ی رو سرش بود و یک چوب به شکل به اضافه که بالا تنه و پایین تنه اش رو تشکیل می داد و اسمش رو گذاشتن متر سک البته کت و شلوار کهنه مز رعه داروپوشال هایی که داخلش بود به اون شکل یک متر سک داده بود ومترسک همین قدر بود و بس نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر وچقدر اون به این زندگی مترسکی قانع بودووقتی که خودش رو شناخت وسط مزرعه یه لنگه پا وایستاده بود اولش نفهمید که کی و چیه ولی بعد دیدکه هر روز یه دسته پرنده سیاه میان تو مزرعه اما تا اون رو می دیدن می پریدن و می رفتن واون چه قدر از این پرنده های سیاه که اسمشون کلاغ بود بدش می اومد چون که به خاطر همین کلاغها و امثال اون بودن که متر سک ها خلق شده بودن راستی تا یادم نرفته بگم که مترسک ما دو تا چشم دکمه ای هم داشت که با اون دو تا چشم صبح تا شب مزرعه رو می پایید .

اولش کلاغها تا اون رو می دیدن می تر سیدن و فرار می کردن اما یه روز از روزهای متر سکی یه کلاغ شیطون و شجاع نترسید نپرید جلو اومد جلو و جلوتر و نتر س بودنشو به جایی رسوند که اومد و نشست روی کلاه حصیری مترسک و محکم به کله مترسک نوک زد مترسک هیچ حرکتی نکرد کلاغ دوبار سه بار نوک زد و قار قارمسخره ای کرد و پرید رفت پیش دوستاش واین بار کلاغها بیشتر و بیشتر تو مزرعه می اومدن و بیشتر و بیشتر به کله مترسک و تنه اش نوک می زدن وبه مزرعه ذرت خسارت وارد می کردن و مترسک هم چنان ساکت از پشت چشمهای دکمه ای همه و همه چیز را می دید واز خودش هیچ حرکتی نداشت و چه قدر ناراحت و غصه دار بود از این که مو جود ی است که هیچ نفع و منفعتی ندارد و بی خود درست کردنش تا این که یه روز مترسک مور چه درشتی رو دیدکه یه دونه ذرت به دوش گرفته وبه طرف لونه اش می بره مترسک سرش رو پایین و پایین تر آورد مورچه ترسید اما نگاه مهربون دکمه ای متر سک آرومش کرد مورچه جلو و جلو تر اومد مترسک گفت تو به این کوچیکی چطور می تونی دونه ی به این بزرگی رو که چند برابر وزن خودته به دوش بکشی اما من حتی نمی تونم تکونی به خودم بدم که کلاغ ها بترسن وبرن و ذرت هارو خراب نکنن مورچه خندید و گفت دوست من این قانون طبیعته که که مزرعه دار بکاره و محصولی به وجود بیاد وتو با دست ساخته بشی ووسط مزرعه بذارنت تا کلاغ ها ازت بترسن و فرار بکنن یه بار دو بار ودفعه سوم که ببینند تو حرکتی نداری باورت نمی کنن و تو رو هم مثل ذرت ها نوکت می زنن و خرابت می کنن درست مثل مزرعه ذرت آفت زده میشی واون وقت من و امثال من ذرتهایی رو که کلاغ ها نوک زدن و به زمین مزرعه ریخته شده رو توشه و آذوقه سر و همسر مون می کنیم این چرخه طبیعی هم چنان می چرخه و مترسک خوشحال شداز این که ذرتها رو مورچه ها واسه غذاشون انبار می کنند و مترسک خودش رو فهمید و هر روز کلاغ ها بیشتر و بیشتر به مترسک نوک زدن اول چشمهای دکمه ایشو در آوردن و بعدش به کله پوشالیش اون قدر نوک زدن که پوشال هاش به بیرون ریخت و مترسک نفس های آخرش رو می کشید و دیگه جایی رو نمی دید و سرش در حال پایین اوفتادن بود تا این که یه روز دوستش مورچه در حالی که دونه ذرتی رو بار زده بود خودش رو به مترسک نزدیک کرد دوست من سلام مترسک صدای مورچه رو شناخت و غمگینانه گفت سلام من دیگه چشمی برای دیدنت ندارم آیا این بار باز هم دونه ای رو بار کردی و مورچه با بغض گفت دوست من کار من اینه و مترسک در حالی که نفسهای آخرشو می کشید گفت خوشحالم از این که من هم بیهوده خلق نشدم و باعث شدم که تو هم به توشه و آذوقه ای برسی پس من هم مفید بودم و مورچه غمگینانه به مترسک که دیگه نفسی نداشت خیره شد و سر پوشالی مترسک به زمین اوفتاد فردا صبح مورچه مزرعه دار رو دید که با مترسک جدیدی وارد مزرعه اش شد   ................



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( دوشنبه 91/6/27 :: ساعت 9:42 صبح )
»» سوزن و چرخ خیاطی.......

صدای چرخ خیاطی مادر همه رو حتی خود چرخ خیاطی و سوزنش رو کلافه کرده بود .اول شلوار کار پدر و بعد زانو شلوارپسر کوچیک خونواده وبعد درزهای مختلف لباس های پاره شده خونواده...........

سوزن چرخ خیاطی دیگه به قول خودش کشش نداشت و بریده بود .خسته شده بود دلش می خواست فقط و فقط استراحت کنه چند ساعت بود که مدام دو خته بود اول شروع کرد به نق زدن وبعد از این که کمی آروم گرفت شروع کرد به دردل کردن با چرخ خیاطی کاش ماتو خونواده ای زندگی می کردیم که فقیر نبودند که ما مجبور باشیم صبح تا شب لباس های پاره و کهنه اونهاروبدوزیم بابا درسته که ما سوزن و چرخ خیاطی هستیم ولی دل داریم می خوایم استراحت کنیم و آرامش داشته باشیم این چه زندگی سوزنیه که همش از صبح باید سوزن زد .....چرخ خیاطی لبخند مهر بونی زد و گفت دوست من داری اشتباه می کنی ما با کار کردن از بین نمی ریم بلکه مفید واقع می شیم و می تونیم لذت لبخند پسر کو چیک خونواده رو که زانو شلوارش دوخته شده رو حس کنیم از چرخ خیاطی حرف زدن و از سوزن گوش نکردن تا این که از بس سوزن غر غر کرد چرخ خیاطی عصبانی شد و پایه ای رو که سوزن رو محکم نگه می داشت شل کرد و سوزن افتاد توجعبه جا سوزنی کنار چرخ خیاطی سوزن خوب که به اطرافش نگاه کرد دید تنها نیست ....قرقره های رنگی سوزنهای شکسته شده دکمه های لنگه به لنگه پس تنها ی تنها نبودهر روز استراحت می کردوسوار بر قرقرهای رنگی سرسره بازی می کرد وبه سادگی چرخ خیاطی می خندید تا این که به مرور  زمان احساس کرد که ازاین بی کاری و مفید نبودن واستراحت خسته شده آروم آروم شروع کرد به درددل کردن با چرخ خیاطی دوست من می دونم که ازم دلخوری ولی دلم می خواد دوباره با تو کار کنم اجازه میدی چرخ خیاطی لبخندی زد البته خوشحالم که حقیقت رو فهمیدی سوزن خودشوبا زور و بی زوری به پایه چرخ خیاطی نز دیک کرد و خواست خودشو به پایه وصل کنه دید که نمی تونه به خاطر این که یک مدت کار نکرده بود زنگ زده شده بود ..........

مادر که به سراغ چرخ خیاطی اومد دید که سوزن چرخ خیاطی نمی دوزه دوباره دسته چرخ خیاطی رو چرخوند اما دریغ از یه دونه بخیه به پایه و سوزن نگاهی انداخت سوزن زنگ زده و ضخیم شده بود و تو پارچه فرو نمی رفت مادر دوباره دسته چرخ خیاطی رو عقب و جلو برد و تقلا کرد که شاید سوزن داخل پارچه فروبره که سوزن در مقابل فشار پایه وبه خاطر زنگ زدگی اش دووم نیاورد واز وسط دو نیم شد چرخ خیاطی غمگین به سوزن که نفس های آخرشو می کشید نگاه کرد .....دوست من اگه کار کرده بودی و تنبلی نمی کردی سالم و سر حال بودی و مثل الان دو نیم نشده بودی سوزن آهی عمیق از دل زنگ زده اش کشید وگفت ای کاش قدر لحظه هامورو که مفید بودن  می دونستم نه مثل حالا که فقط و فقط به درد سطل آشغال می خورم چرخ خیاطی بغضشو فرو دادو مادر سوزن شکسته رو از پایه جدا کرد و گفت پس بگو چرا نمی دوخت زنگ زده بود و سوزن رو انداخت تو سطل آشغال گوشه اتاق و چرخ خیاطی هم چنان غمگین و افسرده به پاس دوستی با سوزن دسته اش رو تکون نمی داد مادر بی حوصله از جاش بلند شد و گفت نمی دونم چرا امروز کارام جور در نمیادیا سوزن می شکنه یا دسته چرخ تکون نمی خوره وفقط و فقط چرخ خیاطی می دونست که چرا امروز کارهای مادر با همدیگه جور در نمیان ...................



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( یکشنبه 91/4/4 :: ساعت 11:45 صبح )
»» عروسکم گلی......

از بس که گریه کرده بود پلک های چشمهاش ازهم باز نمی شدند و اون قدربادستاش چشمهاشو مالیده بود که دو تا شیار سیاه رنگ روگونه هاش جا خوش کرده بودند .پاهای ظریف و کوچیکش دیگه رمق راه رفتن نداشتن زیر لب با بغض به هر خانمی که چادر سیاه سرش بود آهسته و آروم می گفت مامان خودش هم نفهمید که چطوری گم شد طبق معمول برای خرید با مامانش بیرون اومدندو اون گوشه چادر مامانشو محکم گرفته بود که سر چهارراه چشمش به ویترین مغازه اسباب بازی فروشی افتاد با دیدن عروسکی که موهای طلایی داشت همه چی حتی مامان هم از یادش رفت آخه اون عروسک خیلی قشنگ بود موهای فر و طلایی با اون چشمهای آبی و لباس صورتی پرنسسی عروسک رو قشنگ ترهم کرده بود.

وتا به خودش اومد دید که جلو ویترین مغازه اسباب بازی فروشی وایستاده وصورتش رو به شیشه چسبونده وزل زده بودش به عروسک ودر اون شلوغی چهارراه از مامانش خبری نبود اون خودش هم دست کمی از اون عروسک پشت ویترین نداشت با این تفاوت که عروسک لباسهای قشنگ و نویی به تنش بود اما اون لباسهای کهنه و دست دوم پوشیده بودش بلند بلند با بغض باعروسک شروع کرد به حرف زدن عروسک جون میدونی چی شد من مامانمو گمش کردم من گم نشدم اون گم شده یک ذره کوچولوی کوچولو بیا این طرف تا من تو رو تو بغلم بگیرم چه قدر تو خوشگلی خوش به حالت چه لباسای قشنگی داری چه قدر هم تمیز و مرتب هستی مثل من نیستی که مامان همش به من میگه دختر شلخته کاش من جات بودم راستی عروسک جون اسمت چیه تو فقط کارت اینه که از صبح تا شب پشت این شیشه باشی و همه آدما مثل من نگات کنند و عروسک در جواب فقط از پشت اون چشمهای شیشه ای آبی غمگین به اون نگاه کرده بود.دخترک سرش را بیشتر و بیشتر به شیشه چسباند کاش فقط یه لحظه بغلت کرده بودم اگه فقط یه لحظه تو بغلم بودی دیگه آرزویی نداشتم .دخترک حس کرد که لبهای کوچک عروسک از هم باز شدو به آرامی به او گفت من هم آرزوم اینه که صاحبم کسی باشه که خوب ازم مواظبت کنه وکنا ری نیندازدم اما هم عروسک و هم دخترک فهمیدند که هر دو آرزوی محالی دارند.باز هم به یاد مامانش افتادبا ترس و اظطراب به اطراف نگاه کرد و جلو مغازه وایستادو منتظر اومدن ما مانش شد .ناگهان ماشین شیک و قشنگی جلو مغازه ترمز کرد خانمی با دخترش از ماشین پیاده شدندو دخترک مثل عروسک ویترین بود با لباسهای نو و قشنگش دست مادرش رو می کشیدوبه طرف ویترین مغازه می برد ببین مامان این عروسکه رو میگم چه قدر قشنگه یا الله..... واسم بخر مادرشو کشون کشون به داخل مغازه برد و دخترک هم چنان صورتشو به شیشه چسبونده بود وبا عروسک حرف میزد که یک دفعه صاحب مغازه عروسک رو از ویترین برداشت و دخترک هم چنان مات و مبهوت به ویترین و جای خالی عروسک نگاه می کرد دخترک آن چنان شوق و ذوق داشت که اجازه ندادکه فروشنده عروسک رو در داخل جعبه بذاره و با شوق و ذوق از مغازه بیرون اومد واون قدربا عجله به سوی ماشینشون دوید که با عروسک به زمین خورد و یک چشم آبی عروسک از جاش کنده شد وبه زمین افتاد دخترک گریه کنون با مادرش داخل ماشین شدند و رفتند و دخترک هم چنان مات و مبهوت به چشم شکسته و به زمین افتاده عروسک خیره شده بود که یک دفعه دستی به شونه اش خورد مامانش بود که از اظطراب و نگرانی رنگ به صورت نداشت دخترک را در بغل گرفت و موهای طلایی او ن رو نوازش کرد ودخترک به آرومی در گوش مامانش گفت مامان از تو زنبیل خرید ت گلی رو بده تا بغلش بکنم و ما مانش از داخل زنبیل عروسکی رو که خودش با پارچه های اضا فه درست کرده بود به دخترش داد و دخترک گلی رو در بغل گرفت وبه چشمهای عروسک که با دوتا دکمه سیاه دوخته شده بودند خیره شد و گفت هیچ چی عروسک خودم گلی نمیشه وبه چشمهای دکمه ای عروسک دست کشید و گفت خوبه که تو جای اون عروسک نبودی وبه چشم شکسته آبی عروسک که رو زمین افتاده بودوزیر پای عابرها شکسته و شکسته تر می شد خیره شد و زیر لب گفت بیچاره عروسک دنیای به این بزرگی رو چطوری می خواد تو یه چشم جاش بده و گوشه چادر مامانش رو محکم محکم تو دست گرفت و به سمت خونه به راه افتادن.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( یکشنبه 91/4/4 :: ساعت 11:40 صبح )
»» گل های نرگس

گل های نرگس

با نا امیدی دست کرد تو جیبش اما دریغ از یک سکه کو چیک لبخندی زد به قول محمد دوستش شپش تو جیبش داشت  سه قاپ بازی می کرد.

همیشه عادتش بود که واسه خودش سوژه خنده ای پید ابکنه اما این سوژه خنده بعد از چند دقیقه از لبخندی شیرین به اشکی شور تبدیل شد .......با دستاش صورتش رو پاک کرد و دو تا شیار سیاه رنگ روی صورتش به وجود آمدشکمش بد جوری به قار و قور افتاده بود با دستای سیاه و کرمه بسته اش روی شکمش رو فشار داد اگه زیاد خودش رو می تونست نگه داره تا دو سه بعد از ظهر بود راه افتاد به نوک کفشش که پاره بود و به انگشتش که بیرون زده بود نگاهی انداخت به قدری گشنگی بهش فشار آورده بود و امانش رو بریده بود که حوصله سر و کله زدن با انگشت بیرون زده اش رو هم نداشت سلانه سلانه به راه افتاد سر پیچ یه خیابون ساندویج فروشی بزرگی رو دید بوی ساندویج داشت دیونه اش  می کرد خواست سری به سطل آشغالی جلوومغازه بزنه و ته مونده های ساندویج ها رو از لابلای زرورقهای نقره ای رنگ برداره وبخوره به سطل آشغال نزدیک شد خوب به اطرافش نگاه کرد که مبادا کسی اونو ببینه انگار که می خواست دزدی بکنه قدش کوتاه تر از سطل آشغال بود روی پنجه های پاش بلند شد اما باز هم دستش به زرورق های نقره ای نمی رسید خیلی کلنجار رفت تا شاید دستش رو به لبه یک زرورق که ته مونده ی نون ساندویج ازش بیرون زده بود برسونه .........تلاش بیهوده ای بود.احساس کرد که دیگه توان و رمقی واسه اش نموندواون یه ذره توانی هم که داشت از دست دادش که ناگهان دستی به شونش خورد سرش رو بلند کرد روبروی خودش مرد میان سال و مرتبی رو دید مرد با مهربانی به او که از خجالت سرش رو پایین انداخته بود نگاه می کرد خیلی گشنه ای پسرم .....

پسرک دستپاچه کله اش رو خاروند وگفت ای........بله مرد گفت سوال نا به جایی کردم از رنگت که مثل گچ سفید شده شده باید فهمید بیا پسرم بیا با هم دیگه غذا بخوریم وپسرک با مردداخل ساندویج فروشی شدند پسرک لقمه ها ش روکوچکتر فرو می داد تا بتونه ته مونده ی ساندویجش رو برای ریحانه خواهر کوچکترش که یک چهار راه پایین تر گل فروشی می کرد نگه داره ومرد هم چنان به لقمه هایی که جویده و نجویده از گلوی پسرک به راحتی پایین می رفت خیره شده بود پیش خودش می گفت خدایا من و پروانه سال ها در حسرت داشتن یک بچه می سوزیم و دلمون می خواهد که یک فرزندی داشته باشیم تا بتونیم آینده اشو تامین کنیم  اما این جا روبروی من روی صندلی پسرکی نشسته که به زور داره فقط شکمشو سیر می کنه پسرک با خجالت نو شابه اش رو به لبش نزدیک کرد و مرد با متانت و سنگینی گفت پسرم آیا کسی رو داری بله فقط یه خواهر دارم که سر چهارراه پایینی تو خیابون جلو ماشینارو نگه میداره و گل می فروشه و آهسته زرورق ساندویجش رو جمع کرد مرد خندید به همین زودی سیر شدی و پسرک با خجالت سرش را پا یین انداخت و گفت نه ساندویجم رو واسه ریحانه نگه داشتم و مرد با خنده گفت عزیز من بخور من واسه ریحانه یه دونه کامل می گیرم قند تو دل پسرک آب شد واز ذوقش نوشابه شو یک سره سر کشید مرد به آرامی پرسید نگفتی اسمت چیه در حالی که لب هاشو پاک می کرد گفت آقا رضا....مرد خندید و گفت آقا رضا پدر و مادرت کجان......رضا با بغض گفت ما پدر ومادر نداریم و شبا رو تو پارکها و تو خیابونا می خوابیم ما یه عده هستیم که کارتن خوابیم مرد به فکر عمیقی فرو رفت چقدر از رضا خوشش اومده بود و چقدر مهر پسرک به دلش نشسته بود به رضا گفت پا شو بریم دنبال ریحانه تا ساندویجشو بدیم بخوره که با شماها خیلی کار دارم رضا با تعجب به مرد نگاهی انداخت نه ...قیافه غلط اندازی نداشت وبه ظاهر مرد خوبی می اومد با خوشحالی سوار ماشین مرد شد تا به دنبال ریحانه برن به چهار راه که رسید ن ترافیک شدیدی بود سرش رو از شیشه بیرون آورد تا دنبال ریحانه بگرده محمد دوستش رو دید واز ریحانه جویا شد محمد تا رضا رو دید گفت کجایی پسر جلو تصادف شده رضا با خونسردی گفت پس ترافیک به خاطر اینه .....و دوباره پرسید محمد ریحانه رو ندیدی محمد به گریه افتادرضا ساندویج به دست از ماشین پیاده شد و مرد هم هراسان به دنبال او دوید جلوتر مردم زیادی جمع شده بودندوهر کسی حرفی می زد ونظری می داد خون غلیظ و سرخ رنگی همراه با گلهای نرگس کف خیابون ریخته شده بود و ریحانه همراه با گلهای نرگسش غرق خون شده بودندرضا خودشو روی جنازه ی ریحانه انداخت وبا گریه گفت خواهر جون پا شو واست ساندویج آوردم روسری سفید ریحانه غرق خون شده بود و لبخندی بی رنگ گوشه لبهاش نقش بسته بود رضا به یاد حرف ریحانه که امروز صبح به او گفته بود افتاد داداشی این قدر دلم ساندویج با یه نو شابه زرد می خواد وچشمای سیاه رضا به زرورق نقره ای دستش خیره ماندند................



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( شنبه 91/3/20 :: ساعت 6:32 عصر )
»» حرفهای نگفته...

روز مادر که داشت نزدیک می شد به قدر عظمت و بزرگی اسم مادر کلمات در سقف ذهن داشتم که به وجود پر صلابتش آذین ببندم اما نمی دانم چرا عقب ماندم دریغ از گفتن و نوشتن یک کلمه بله من عقب ماندم از ذهنییت معلولم به مغزم رجوع کردم ........ن چی شد می خواستی نغز ترین کلمات را برای مادر نداشته ات بنویسی و دوباره نه چند باره او را ورای این دنیا خوشحال بکنی  پس چی شد کلمات ننوشته ام را در مغزم می بینم که چون پنبه های حلاجی شده در فضا معلق مانده اندباید مغز خود را از این همه کلمات بتکانم اما در انحصارم در انحصار ته یک سوزن ....

می گویم سلام سلام  مادر تمام شده ام روزت مبارک آن قدر مبارک و میمون که به بزرگی نامت که مادر بود دخترت مسخ شد و نتوانست کلماتی را به وجودتمام شده ات آذین ببند..وبیمار شد از هجوم این همه کلمه سلام مادر داشته و نداشته ام نتوانستم از حب دوست داشتن برایت کلمه ای بنویسم اما روز مادر به در خانه ات آمدم وبر روی سکوی در سنگی خانه ات چمباته زدم و توبره پراز کلماتم را بر روی در سنگی خانه ات گذاشتم .

یادت آمد مادر آن روز من مهمان خوانده شده تو بودم در توبره را باز کردم این توبره گدایی کلمات من از مغزم بود چشمانم را می بندم خودم را دختری ده ساله می بینم که همراه با تو مادر سر قبر مادرت فاتحه می خوانیم و تو بعداز خواندن فاتحه با سنگی کو چک بر روی سنگ قبر مربعی می کشی به شکل پنجره با کنجکاوی ازتو می پرسم که این پنجره چیست و تو با چشمانی اشکبار به من گفتی که مادرت از داخل آن پنجره دارد به تو نگاه می کند و تو را می بیند من هم با سنگ کو چکی روی سنگ خانه ات پنجره ای به و سعت قلب شکسته ام کشیدم و حتم دارم که از پشت شیشه هایش به من لبخند زدی ومرا با گلابی که بر روی فرش خانه ات ریختم خوش بو کردی پلاک در سنگی ات کم رنگ شده بود با قلم موی کو چکی نو شته هایت را پر رنگ کردم یادت آمد و تو در تمام آن لحظه ها از پنجره خانه ات به من نگاه می کردی وباز هم لبخند و لبخند زدی آن بعد از ظهر را فقط با تو و خیالت گذراندم و تو آن روز مهمان بزم خیال من شدی گل سرخ قشنگی برایت آورده بودم و آن را در سبز ه زار جلو خانه ات گذاشتم و بلند گو های مزار شهدا در و صف بانو فاطمه زهرا مو لودی خانی می کرد امادر دل من نه در زبان من کلمات در بند و زندانی بودند در توبره ام را باز می کنم  و کلمات را به بیرون می کشم مادر چه قدر به تو نیاز دارم از همسایه ات پدر سوال کردم از علی پرسیدم و این که هفت خرداد سال روز شهادت علی است علف های هرز دور خانه ات را از ریشه کندم و تمیز کردم و با یک شیشه آب سنگ در خانه ات را شستم هوا داشت کم کم تاریک می شد ومن می دانستم که از پشت پنجره خانه ات هم چنان مرا نگاه می کردی و من احساس می کردم که از بس پشت پنجره ایستادی خسته شده ای یادت می آید مادر با تو خداحافظی کردم و تو بره ام را برداشتم اما تو بره ام سبک سبک شده بود و خودم هم با اشکهایی که برایت ریختم سبک شده بودم ناگهان صدای بسته شدن در آمد و تو مادر در پنجره را بستی و مهمان خوانده شده ات را راه انداختی و مثل همیشه دعای خیرت را بدرقه ام کردی ودر سنگی خانه .....ات را بر روی من بستی خداحافظ مادر....خداحافظ دخترم به سمت خانه به راه می افتم و برای آخرین بار به عقب بر می گردم و به خانه سنگی مادر نگاهی می اندازم و زیر لب می گویم خدایا خداوندا........در این خانه سنگی را هیچ وقت بر روی من نبند باز هم وجود به خواب رفته او دردر دل این سنگ برای من نا امید امید است ........ خدایا چه خلقت عظیمی را خلق کردی که من تمام نا گفته های ناتمامم را به عظمت نامش که مادر است تمام می کنم ...........یادت شاد و روحت قرین رحمت فرزند همیشه فرزندت ن...............    

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( دوشنبه 91/3/8 :: ساعت 8:56 عصر )
»» طنز........ماما ....میو

خودش رو از سر تا نوک پاش خوب ورانداز کرد .نه ...هیچی کم نداشت وتازه خیلی از هم دوره ای هاش هم جلو تر بود .

مثل بعضی ها که به خودشون نمی رسیدند بر عکس اون به خودش خیلی اهمییت می داد به طوری که هر کسی که اونو می دید دوست داشت مال اون باشه .....چشمای سبزش با اون موهای نرم و بلوند و نگاه های مظلومش خیلی هارو به دنبال خودش کشونده بود اما اون کسی نبود که به این راحتی بیفته تو دام عشق و عاشقی واز ازدواجهای خیابونی که همدیگرو تو خیابون پیدا می کردند وتو خیابون هم قرار مدار می ذاشتن وتو خیابون هم ازدواج می کردند وتو خیابون هم از هم جدا می شدند وبچه هاشون هم بچه طلاق وبضی هاشون هم خیابونی میشدند نفرت داشت و دوست داشت نیمه گمشده اش رو خودش پیدا بکنه وسنتی ازدواج بکنه آروم آروم شروع کرد به پرسه زدن تو محله تازه به این محل آمده بود وبه هیچ جاش آشنا نبود .حس عجیبی داشت یک نوع حس غربت سعی کرد با طمانینه و آرامش راه بره و ناز و کرشمه اش رو هم چاشنی اش کرد باید خودی نشون می داد تا به قول معروف روش حساب باز می کردند همین طور که داشت طول و عرض خیابون رو متر می کرد متو جه نگاه های سنگینی شد سایه ای که آروم آروم داشت از پشت سر تعقیبش می کرد .دل تو دلش نبود ترس عجیبی ورش داشته بود .......تا چند دقیقه پیش حسابی کر کری خونده بود که من فلان و بهمان هستم اما حالا چی از ترسش موهای بدنش همه سیخ شده بودند اما باز هم با ناز و کرشمه فراوون شروع به راه رفتن کرد ......سایه نزدیک و نز دیکتر می شد جرات این رو که برگرده وبه پشت سرش نگاهی بیندازه رو هم نداشت به قول مادر بزرگش خود کرده را تدبیر نیست نز دیک جدول خیابون سطل آشغال بز رگی رو دید با دیدن جعبه های پیتزایی که اطراف سطل آشغال بودند دل ضعفه ای کرد چقدر گشنه اش شده بود با نز دیکتر شدن سایه خودش رو بیشتر وبیشتر پشت سطل آشغال قایم کرد چمباته زده بود تا هیکلش فضای کمتری رو بگیره سرش رو روی پاش گذاشت وقتی که سرش رو بالا گرفت سایه دیگه سایه نبود بلکه روبرش وایستاده بود و بر بر نگاهش می کرد وبا نگاهی التماس آمیز ازش کمک می خواست به دنبالش به راه افتاد رفتند تا به ساختمون نیمه کاره وبه جعبه ای که پشت یک بشکه قرار داشت رسیدند چه صداهای آشنایی سه چهار تایی بچه گربه های کو چیکی رو دید چقدر ناز و با نمک بودند با دیدنش اومدند جاو و خودشون رو به اون چسبوندند و با صدای آرومی ماما میو ماما میو .......می کردندبه یاد حرف های بز رگترها ا فتادشاید قسمتش از زندگی گربه ای همین بوده و بس ...میو میو رضایت بخشی کرد وبچه گربه هارو به خودش چسبونداون دیگه حالانیمه گربه ای گمشده اش رو پیدا کرده بود سرش رو بالا گرفت وبه همسر آینده ا ش نگاهی عاشقانه انداخت همسرش دست و پاشو گم کرد امان ازخجالت گربه ای.............

خداوند هیچ کدوم از مخلوقاتش رو پیش زن وبچه هاش شرمنده نکنه....باید این شب میمون ومبارک رو جشن می گرفتندآقا گربه به یاد جعبه های پیتزای گوشه سطل آشغال افتاد و میو میو عاشقانه ای کردوزیرلب با خودش گفت نه چک زدم نه چونه گربه اومد به خونه با افتخار به همسر آینده اش نگاهی انداخت وبه راه افتاد ومامان گر به همین طوربه بچه گربه ها نگاه می کردوداشت فکر می کرد که براشون چه اسمی پیدا بکنه ولی اونا از داشتن ماما میو به قدری خوشحال بودند که از شدت گشنگی و بازی گوشی به جون هم افتاده بودند اسم اولی رو که همیشه کز می کرد یه گوشه گذاشت  کوچول اسم دومی رو که همش گوش می کشید گذاشت پنجول و اسم سومی رو که همیشه سردر گریبان و خجالتی بود گذاشت موچول بچه ها ماما میو ماما میو می کردند وداشت لبخند میزد که یکهویی دمپایی محکمی به سرش خورد تکانی به خودش داد وخمیازه بلندی کشید عباس آقا بقال پیشته پیشته کنان اورا از دکان بیرون انداخت و گربه تازه به یادش اومد که سر پست موش گیری خوابش برده بود امان از رویاهای گربه ای  ..............



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( دوشنبه 91/3/8 :: ساعت 8:53 عصر )
»» اشباع

اشباع

از بچه گی فقط خرید کردن ونو کردن ر ویاد گرفته بود وآن روز آن قدر خرید کرده بود وآن قدر ساک دستی دستش بود که به قول خودش انگشت کم آورده بود اما باز هم از خرید ارضا نشده بود .دوست داشت از هر مغازه ای حتی یک تیکه کوچیک هم که شده خرید بکنه وسواس خرید کردن داشت واین وسواس مثل خوره وجودشو داشت می خورد با حرص وولع خاص و بیمار گونه هر ویتر ین مغازه ایرو که می دید وایمیستاد واجناسو نگاه می کرد وبعدش با هیجان وارد مغازه می شد وخوشحال وخندان خرید می کرد واز مغازه بیرون می اومد اما خوشحالیش کاذب بودند و کوتاه مدت احساس می کرد هنوز از خرید ارضا و اشباع نشده خسته وکلافه شده بود مگه به قول خودش چند تا پا داشت که چند جفت کفش ......چند جفت جوراب .....دو ...سه ....تایی شلوار و...............که خرید کرده بود همین طور که داشت مرکز خریدوگز می کرد جلو ویترین مغازه که وایستاده بود پسرک پنج شیش ساله رو دید که داشت آدامس می فروخت وبا التماس از عابر ها می خواست که ازش آدامس بخرند آدامسی ..........آدامس موزی ........نعنایی .........پسرک با التماس به او که داشت با تعجب به کفش هاش نگاه می کرد لبخند زد و گفت آدامس می خوای واون یک لحظه به جثه کوچیک پسرک و مشتای کوچیک ترش که سکه های خیلی کوچیکی رو تو خودش جا داده بود ومحکم نگه داشته بودشون خیره شد چقدر پسرک قدر سکه هاشو می دونست و مراقب بودش که گم شون نکنه به سکه هاش نگاهی انداخت وبا ذوق گفت برای امروز بسه خدایا شکرت اما در حالی که اون راحت ولخرجی و اسراف می کرد و قدر پولهاشو نمی دونست که هیچ هنوز از اون همه خرید اشباع نشده بوددوباره به پسرک نگاه کرد وچشماش به کفشهای کهنه پسرک افتاد با اشتیاق پرسید می خوای واست کفش بخرم پسرک با خوشحالی خندیدواودست پسرک را در میان دستانش گرفت وداخل مغازه شدند ....پسرک با نا باوری به کفشاش خیره شده بود وبه او گفت امسال عید این اولین خرید منه ..........واو لبخندی زد چون که اولین خریدش بود که دلچسبش شده بودواز لبخند وخوشحالی پسرک ارضاو اشباع شده بود با خوشحالی به سمت خونه به راه افتاد .     

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 91/3/2 :: ساعت 10:27 عصر )
»» ویلچرنشین

ویلچرنشین

تقدیم به پر ستوهای عاشق و مهاجری که که به سرزمین عشق هجرت کرده اند اما روایت کنندگان این عشق هم چنان راوی شجاعت های بی دریغ آن شجاعان برای یادگارهایشان می باشند .

پسرک به سختی خود را از روی تخت به روی صندلی چرخدارش انداخت وقتی که خوب جا بجا شدبه اطراف نگاهی کرد خانه مطابق هر روز سوت و کور بود مادر که سر کار می رفت محمد تنهای تنها می شد و این تنهایی در تابستان پر رنگتر می شد مادرساعت سه و نیم بعد از ظهر به خانه می رسید وبه قدری خسته بود که نای حرف زدن را هم نداشت محمد ویلچرش را به سمت آشپزخانه کج کردمثل همیشه مادرش با سلیقه روی میز آشپزخانه صبحانه ای کامل برای اوآماده کرده بود .....اما محمد اشتها نداشت به اتاقش رفت از دیدن هر چی پازل وکتاب داستان وبازی فکری بود حالش به هم می خورد همه چیز برایش تکرار مکررات بود پرده اتاقش را کنار کشید واز پنجره به کوچه نگاهی انداخت هنوز بچه های شیطان محله از خواب بیدار نشده بودند که بیایند کوچه و فوتبال بازی کنند و محمد با حسرت با دویدن آنها به دنبال توپ آه بکشد .تابستان که مدارس تعطیل می شد غمی بز گتر از نداشتن پدر در دل او سنگینی می کرد ساعت و عقربه هایش با او دشمن می شدند وبه کندی جلو می رفتند به ساعت نگاهی انداخت تا آمدن مادر کلی زمان باقی مانده بود محمد نمی دانست چطور باید زمان را به جلو ببرد عاشق نقاشی کردن بود ودر مدرسه همیشه مورد تشویق معلمین قرار می گرفت رفت سر وقت نقاشی کشیدن بالای تختخوابش عکس مادر و خودش را کشیده وبه دیوار چسبانده بود اما روی دیوار جای یک نفر خالی بود وآن یک نفر پدرش بود از پدر چیزی نمی دانست هر زمان که از مادر سوال کرده بود در جواب فقط شنیده بود که پدرش جانباز شیمیایی بوده که سالها بعد از شیمیا یی شدن شهید شده بود محمد به پاهایش که درون کفش طبی قرار داشت نگاهی انداخت چقدر آرزو و چقدر آه در وجود محمد نهفته بود و چقدر دلش می خواست از آرزوهایی که به بیرون انداخته بودشان با مادر صحبت بکند چقدر دلش می خواست که نصف شب زمانی که تشنه می شود با پاهای خودش به آشپز خانه وسر یخچال برود نه این که مادر را از خواب بیدار بکند و چقدر دلش می خواست که به دنبال توپ فوتبالش که سالها بود که در بالای کمدش به او نگاه می کرد بدود وبه آن لگد بزند اما این ها همه اش  آرزوهای محالی بودند که محمد آنهارا برای همیشه خدا به بیرون انداخته بودشان ......حوصله اش عجیب سر می رفت به اتاق خواب مادر سرک کشید با دیدن قاب عکس پدر بر روی دیوار سلامی بلند عرض کرد وپدر با لبخند داخل قاب به سلام او پاسخ داد بارها هم از خودش و هم از نبود پدر از مادر سوال کرده بود وبه جوابهای کوتاه و مختصر مادر قانع شده بود مامان چرا پاهای من این طوری شدند ومادر با بغض در گلو از شبی سخن گفته بود که محمد طفل کوچکی بود ودچار تب شدیدی شده بود وبر اثر تزریق آمپول نامناسب دچار فلج پاها شده بود مامان بابا چطور بابات هم جانباز شیمیایی بود که پس از سالها مقاومت شهید شد  جوابها کوتاه و مختصر بودندحتی کوتاهتر از سوال بلند محمد محمد در آیینه اتاق نگاهی به خود انداخت من شبیه مامانم هستم یا بابام وبه خود لبخندی زد وبا لبخند عکس داخل قاب مقایسه کرد من شبیه باباهستم  سر وقت کتابهای کتابخانه رفت تا کتابی را که نخوانده باشد پیدا کند لابلای کتاب مفاتیح مادر عکسی را پیدا کرد عکس عکس مادر بود در کنار پدر اما پدر بر روی ویلچر نشسته بود محمد چشمانش به اشک نشست و بغض گلویش را گرفت چقدر دلش تنگ شد برای مادرشروع کرد به نقاشی کشیدن و عکس پدر را که بر روی ویلچر نشسته بود کشید ودر اتاقش پیش عکس مادر و خودش بر روی دیوار چسباند بیچاره مادرش که سالها پا به پای ویلچر پدر راه رفته بود و به نوعی پای پدر شده بود و حال نیز باید سالیان سال هم پای محمد می شد چقدر دلش برای پاهای مادر سوخت بعد از ظهر که مادر به خانه آمد محمد را در آغوش کشید و محمد دستان مادر را کشید و او را به اتاقش برد و عکس پدر را بر روی دیوار به او نشان داد مادر با دیدن عکس پدر کنار عکسشان اشکهایش را پاک کردوزیر لب گفت محمدم .......تو در آینده نقاش قابلی خواهی شد محمد خندید وبه مادر گفت اگه گفتی من شبیه کی هستم مادر خندید و گفت شبیه به خودت هستی ........محمد گفت نه من شبیه بابا هستم چون بر روی ویلچر زندگی می کنم ومادر محمد را در بغل گرفت و گفت مهم اینه که ما یک خانواده سه نفره خوشبختی هستیم ........

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 91/3/2 :: ساعت 10:53 صبح )
   1   2   3   4      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 85
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 35365
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب