سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردی به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت : «ای رسول خدا ! به من کاری بیاموز که چون انجامش دهم، خدا در آسمان، وزمینیانْ دوستم بدارند» .حضرت فرمود : «به آنچه نزد خداوند است، رغبت کن، تا خداوند دوستت بدارد و به آنچه نزد مردم است، بی میلی نشان بده، تا مردمْ دوستت بدارند» [امام صادق علیه السلام]
نم نم باران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» ریشه

  ریشه

پیشکش به تمامی مادرانی که وجودشان نعمت .قد خمیده شان صلابت .چارقد سرشان نجابت .داشتنشان سعادت. حرف هایشان طلاست و نبودشان خلعی است عظیم .

امروز چند بار تا جلوی در رفته بود و تا خواسته بود زنگ در را فشار دهد نا خواسته دستش را کشیده بود و به خانه برگشته بود....... خودش هم نمی دانست که چرا و به چه دلیل رابطه شا ن شکراب شده بود با مرگ پدر د ل شان خوش بود به مادرشان و به خاطر وجود پر برکت مادر در آن خانه قدیمی دور هم جمع می شدند می گفتند و می خندیدند و خوش بودند و اگر خواهر و یا برادری برایش مشکلی پیش می آ مد با تجربیات مادر با سعه صبر ان را حل می کردند و مادر پا به پایشان با خنده انها خندیده بود و با گریه شان با چارقد سپیدش اشکهایش را پاک کرده بود .......اما حالا چی مادر که مرد همه آرزوها هم مردند .دیگر آن خانه قدیمی آن حوض آبی آن گلدان های شمعدانی وآن سماور وقوری مسی روی تخت وجود نداشت اصلا مادری وجود نداشت که همه دورش جمع بشوند مادر که مرد لحظه ها همه مهربانی شان را فراموش کردند .........نه تنها لحظه ها بلکه خواهر و برادرها هم نا مهربان شدند .به یاد حرف های آخر مادرش افتاد که در آن دم آخر به سختی با کلمات بازی می کرد و آخرین سفارش ها را می کرد من و پدرتان ریشه ای قوی بودیم وشما شاخه و برگ این ریشه بود ید خدا بیامرز پدرتان که مرد من تنها شدم یک شاخه که به محکمی اول نبود وحالا این ریشه برای همیشه داره خشک خشک میشه ریشه که خشک بشه شاخه و بر گها هم بخواهند ونخواهند خشک می شوند اما من نمی خوام با مردن من شما ها خشک و سرد و بی روح بشید دستاتون همیشه باید تو دستای همدیگه باشه این قدر باید محکم باشید که با هر وزش بادی به این سو وآن سو نرید اتحاد خودتون را همیشه حفظ کنید روبروی همدیگه وایستید نه پشت به هم دیگه این آخرین وصییت مادر بود مادر که چشمهایش را برای همیشه روی هم گذاشت بادهای سخت هم شروع به وزیدن کردند وشاخه و برگها با هر وزشی به این سو و آن سو می رفتندچه زود حرفهای مادر را فراموش کرده بودند ........اولین کاری که کردند آن خانه قدیمی را فروختند و بر سر ارث و میراث طو فان ها وگرد و خاک ها به راه انداختند که هر کدام از شاخه ها به نا کجا آباد رفتند از برادر و خواهرهای دیگرش هیچ خبری نداشت اما سال نو شده بود ...........گلاب خرید و رفت سر قبر مادر ........سنگ قبر را که داشت با گلاب می شست چشمش به نوشته روی قبر افتاد .

خموشی آمد وتاریکی دل چو رفت از خانه من نور مادر

هنوزهم باد می آرد به شبگیر صدای نا له های دور مادر

زپا افتد که تو بر پا بمانی کی آرامد تن رنجور مادر

چو بیرون می روی از در  ندانی که می لرزددل پر شور مادر  

چنان دیوانه اویم که خواهم بخوابم تا ابد بر گور مادر                 صورتش را بر روی سنگ قبر گذاشت وزیر لب با گریه گفت چنان دیوانه اویم که خواهم بخوابم تا ابد بر گور مادر ...وحسابی یک دل سیر گریه کرد ......کجایی ریشه .....کجایی درخت زندگی که ببینی میوه های زندگیت همه به خاطر آفت دنیایی فاسد شدند وبوی گند خودشان را نمی فهمند کجایی مادر ..........کاش این جا بودی و می دیدی که همه شاخه هات مثل خودت خشک شدند .....فاتحه ای خواند و اشکهایش را پاک کرد وبه سمت خانه خان داداشش به راه افتاد زنگ در را که فشار داد به یاد این جمله مادر افتاد که می گفت همشه روبرو همدیگه باشید نه پشت به هم دیگه خان داداشش که دررا باز کرد تا چشمش به داداشش افتاد آغوشش را باز کرد واو را در بغل گرفت حالا دیگه دستاشون تو دستهای همدیگه بود نه پشتشون به همدیگه .



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 91/1/8 :: ساعت 12:16 صبح )
»» گنجه دل

بهار فصل رویش .....فصل تصور این موضوع که همه چیز رو میشه دوباره آغاز کرد حتی چند باره مهم آغازه وتو خود یک آغازی چون که سبزی سبز می بینی وسبز زندگی می کنی پس سبز باش وسبز ببین وسبز زندگی کن .

امروز که داشتم طبق سنت دیرین به خانه تکانی مشغول می شدم در کمد دیواری را زمانی که باز و بسته می کردم تا لباسها را در کشوها جا بدهم لولای در صدای جر جر ونا به هنجاری را تولید می کرد که شنیدنش برای هیچ گوشی خوشایند نبود بلا فاصله روغن را در لولا چکاندم ودر روان روان شد و دیگر از آن صدای نا به هنجار خبری نبود و هیچ صدای اضافه دیگری هم نبود یک لحظه خانه تکانی یادم رفت وبه جایش در یک لحظه به فکرم رسید که کاش سری هم به گنجه دل بزنیم به راستی وقتی که در قلب را باز می کنیم تا به آنهایی که در خانه دلمان جای داده ایم سری بز نیم قلب خانه محبت است اگر محبت کسی را خواستار باشیم به قلب می سپاریم و می گوییم تو امانت دار خوبی هستی پس پذیرایش باش وزمانی باز هم خدای نا کرده از کسی رنجیده خاطر بشیم باز هم به قلب می سپاریم وحالا که خانه تکانی عید تمام شده است ویا دارد تمام می شود همه چیز تازه ونو دارد آماده می شود برای پذیرایی عید ................ولی فکر نمی کنی که گنجه ای مانده است که گرد گیری و تمیز نشده آره آفرین خوب حدس زدی ..........خانه دلت .......خانه قلبت .....خانه وجودت پس چرا این قدر دیر .......نه بابا هنوز هم خیلی دیر نشده است اگر بجنبی آن هم نو نو و تمیز تمیز می شود درست مثل خانه نو لباس نو کفش نو دل نو ........گنجه تمیز و نو کافی ا ست فقط درش را باز کنی مگر گنجه لباسهایت که درش صدای اضافه داشت با دو قطره روغن روان نشددر قلبت را باز کن فکر می کنی که صدای اضافه دارد هیچ اشکالی ندارد برو جلوتر ببین سلطان بدنت مشکلش وصدای اضافه اش چیه خدا نکر ده که بیمار نیست نه بابا ...........فقط در محبت و جواهر سعادت را گم کرده که شر یان هایش به خاطر عصبانییت و کینه خون را خوب به اعضا نمی رساند واز استرس و اضطراب خوب کار نمی کنه دردش چیه چرک وکینه .........داروش چیه آنتی بیوتیک محبت هر چند ساعت از همین الان تا سال جدید خوب میشی ............به خدا قسم که خو ب میشی فقط کینه رو از قلبت بیرون کن آن وقت می بینی که گنجه دلت دیگه صدای اضافه نداره  اگه که این کار رو کردی حتما خبرش رو به من بده



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 90/12/16 :: ساعت 7:1 عصر )
»» چراغ قرمز

تقدیم به تمامی انسانهایی که هر زمان جام آرزوهایشان شکست دلیرانه خم می شوند وآنها را دوباره پیوند می زنند و در قفسه ی دلشان نگهداری می کنند و به قلبشان خون می رسانند که جام رویاهایشان همیشه زنده بماند واین را نیز خوب میدانند که فقط وفقط اوست که جام آرزوهای آنان را نگهدار است .

کلمات به سقف ذهنم فشار می آورند وسقف ذهنم ترک بر می داردازهجوم این همه کلمه ومن باز از هجوم این همه کلمه عقب می مانم عقب از ذهنییت معلولم ...........از لابلای ترکها کلمات را به بیرون می کشم .چه سخت است وچقدر سخت تر ناتوانیم سخت و درماندگیم سخت تر قلم به دست می گیرم باید این همه کلمات معلول را بر سر هم سوار کنم تا سالم جلوه دهند و ذهنییت معلول من نیز سالم شود ولی در عجبم خود نیز با این همه کلمات هجی و تکرار می شوم باید که خود را از این همه کلمه بتکانم ودر اصل من نیز  با این کلمات خوانده می شوم .

می گویم سلام ....سلام به تمامی بنده های خوب خدا سلام به تمامی انسانهایی که پشت چراغ قرمز زندگی شان ایستاده اند و انتظار می کشند تا که چراغ سبز شود .....وقتی که چراغ سبز می شود می دوند .........گاه دوان گاه روان جاری می شوند در شریانهایی که به زندگی خون می رسانند .اما ناگهان در جویبار زندگی صخره هایی را می بینند که مانع هستند دیگر روان ودوان و جاری نیستند می رهند از آن همه تخته سنگ که به صورت شان سیلی می زند اما از این سرخی گونه نمی رمند ........باید که این تخته سنگها را برداشت صدای جویبار حیات پشت این تخته سنگها ناموزون و نا هماهنگ است باید با همین دستها تخته سنگها را برداشت .......دستهای کوچک وبزرگ سیاه وسفید زن ومرد پیر وجوان که اگر.......تخته سنگها برداشته نشوند دیگر نمی توان به زندگی خون رساند ودیگر نمی توان زنده بود وزندگی کرد ............وهم زمان با کمر زندگی خم می شوند تا تخته سنگها را بردارند اما......دستها کوچک و توان هم کوچکتر ........شاید بتوانند که فقط مقداری جابه جایش به کنند و بعضی ها هم در زیر همین تخته سنگها تبدیل به خرده سنگ می شوند ...........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 90/11/18 :: ساعت 12:11 عصر )
»» ساقی

                                                                                               

وقتی که مرد خونه شون برای همیشه از بین شون رفت زودتر از اونی که فکرشو می کردشدمردونون آور خونه البته تنها نبود همراه با مادرش شدندمردهای بزرگ برای خونه ی کوچیک ..............اون خودش در زندگی به جایی نرسیده بود .تنها عشق وامیدش برادر کوچیکش بود وآرزوی بزرگش این بود که اون سری تو سرها داشته باشه وواسه خودش دکتر یا مهندسی بشه ...........مرد خونه خودشو  به آب وآتیش می زد تا برادرکوچیکه به جایی برسه اما هر چی بدو بدو می کرد دخل وخرجش با هم دیگه هم خونی نداشتند آخه دخلی نبود تا خرجی بشه تا این که یک روز نحس یکی از بچه محلهای نحسشون که شر و شور هم بود پیشنهاد یک کار قلمبه ونون آب داری به اون دادکه یک شبه راه صد ساله رو طی می کرد ...........به خودش گفت از ماکه گذشت بزار داداش کوچیکه واسه خودش آقا دکتر بزرگی بشه اولش که یک پول قلمبه به دستش رسید قلمبه با اون پول کیف و حال کرد وقلمبه برای خونه خرجش کرد اصلا نفهمیداین پول قلمبه رو چطوری به دستش آورد اما مزه شو زیر دندونش خیلی خوب فهمید کم کم اون پولهای قلمبه از اون ادم قلمبه ای درست کردند تازه اون وقت بود که فهمید واسه چه آدمای قلمبه ای داره کارانجام می ده واین پولهای قلمبه از کجا گیر میاد شده بود یک ساقی قلمبه هر کجا که پارتی بود جنسو اون فراهم می کرد ولی با این وجود خیلی هوای داداش کوچیکه رو داشت که دکتر بشه همیشه خدا اونو می پایید که راه خطا نره وبر عکس اون پاشو همیشه راست بذاره و مدام این شعارو می دادکه خدایا ما که فنا شدیم ورفت ..........خدا جون بزار داداشمون واسه خودش اسم ورسمی پیدا بکنه و من سرمو تو محل با افتخار بلندبکنم ...................اما یک روز یک حس بدی بهش دست داد حس این که برادر کوچیکه داره روز به روز از دکتر و مهندس شدن دور ودورتر میشه ...... می دیدش که همیشه خواب آلوده ...رنگ پریده وبی حوصله است تمرکز حواس درست و حسابی نداره وواحدهای درسیشو با نمرات پایینی پاس می کنه خلاصه این که داداش کوچیکه پیش نمی رفت بلکه داشت فرو می رفت در لجنزاری که اون جیره کرماشو داشت فراهم می کرد تا این که شبی ساقی  پارتی بچه های قلمبه بالا شهر بودوارد لجنزار که شد دید یک عده کرمهای نرو ماده تو هم می لولند ........میون اون همه ازدحام وشلوغی ودود ودم چهره آشنای جوونکی رو دید که آرزوش بود روزی واسه خودش دکتر یا مهندسی بشه اما اون جوونک هیچ شباهتی به دکتر یا مهندس نداشت بلکه خودش نیاز شدید به یک دکتر داشت یک کرم معتاد که نمی تونست خودش رو دراون لجنزارسر پا نگه داره دنیا جلو چشماش تیره وتارشد خیلی از جوونهارو بدبخت کرده بودشون که مثل داداشش می خواستن دکتر ومهندس بشن اما ..........حالا می دیدکه خودش... کرم قلمبه این لجنزاره..........آتیشی بود که خودش به پا کرده بود وحالا دامن خودش رو هم گرفته بودش به یاد حرفهایی که به خدامی زدافتاد................

خدایا .....مایکی که  فنا شدیم رفت.....

اما حالا می دید که دو تا شون هم فنا شدند و رفتند ...................



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 90/11/18 :: ساعت 11:33 صبح )
»» عزیز اقا

 

عزیز اقا

پیشکش به تمام بی بی هایی که مادر بودنشان تمام نشدنی است نه تنها برای فرزندانشان مادری می کنند بلکه برای فرزند فرزندانشان نیز مادر هستند.

وقتی که چشمها یش به روی دنیا باز شد فهمید که تاوان سنگینی رابرای به دنیا آمدنش پرداخت کرده است .با به دنیا آمدنش خیلی ها منجمله بی بی را بی عزیز کرده بود .اما اسمش را عزیز آقا گذاشتند .واو شد عزیز بی بی تا برای پیری او عصایی باشد .اما چه عصا یی عوض این که دستش را بگیرد چماقی شد و خورد سر بی بی ......هیچ چیز نداشت به جز بی بی وچندتا کفترکه اسمهای عجیب و غریب داشتند .طوقی .کاکلی.کبود. چتری .........زندگیش شده بود بی بی و کفترهای دور حوض بی بی .....صبح که چشم باز می کرد با لا پشت بام بود .ظهر که میشد بالا پشت بام بود ......اما آخر سر همین بالا پشت بام رفتنها کار دستش داد ان هم چه کاری که هیچ دوا ودرمانی نداشت و کار دل بود.یک روز صبح که کفترهایش را در اسمان پر میداد چشمانش همین طور که دنبال پریدن طوقی تو هوا بود نا خود اگاه به حیاط روبرو خیره ماند.دختری را دید با چادر نماز سفید با گلبوته های قرمز که داشت لب پا شویه حوض ظرف می شست .طوقی تو هوا و کاکلی در دستش را یادش رفت و به جایش طوقی عشق در قلبش شروع به بال زدن کرد..........با عجله پایین آمد.بی بی .....بی بی ....کجایی صدایی در نیامد بی بی مسجد رفته بود به یاد نصیحتهای او افتاد که همیشه به او می گفت مرد باید یک جو غیرت داشته باشد اسمش مرد نباشد خودش مرد باشد .به ناموس کسی نگاه نکند و چقدر به عزیز سفارش کرده بود که این قدر بالا می روی برای پایینیها در دسر درست نکنی و بعد دو تا دستهایش را که نقاش زمانه زیبا ترین چین و شکنها را در انها به یا دگار گذاشته بود را جلو عزیز باز کرده بود که با این دست بده وبا آن یکی دست بگیر وکلی حرفهای دیگر که اگر به ناموس کسی نگاه بکنی به نا موست نگاه می کنند.و......................لبخندی بر گوشه لبهای عزیز نشست به یاد آن داستان جالب و قدیمی بی بی افتاد که بارها برایش تعریف کرده بود.که روزی و روزگاری مردی وقتی که پسرش به دنیا می آید او را با خودش داخل یک غار میبرد وتارک دنیا میشود .از عالم وآدم دوری می کند تا این که پسر برای خودش جوان رشیدی می شود سالها بعد پدر و پسر از غار بیرون می آیند ووارد شهر میشوند .پسر ناگهان زنانی را با چادر سیاه می بیند به پدرش می گوید این ها کی هستند پدرش در جواب می گوید این ها کلاغ سیاه هستند و پسر می گوید من یک دانه از این کلاغ سیاه ها می خواهم عزیز از به یاد آوردن این داستان خندید او حالا می خواست به بی بی بگوید که من هم یک دانه از این کلاغ سیاه ها می خواهم اما عفت کلاغ سیاه نبود .........عفت پاک پاک بود سفید سفید بود .بی بی که به خانه بر گشت عز یز آسمان و ریسمان را به هم بافت و حرف سپید دلش را با سرخی گونه هایش به بی بی گفت اشک در چشمان بی بی جمع شد عز یز که عزیز بود عزیز تر هم شد. عفت واقعا عفت بود به قول بی بی از هر پنجه اش هنر بود که می بارید ........شرط و شروطش هم زیاد بود عفت مرد می خواست عفت عزیز دل می خواست عفت عزیز را با عزت می خواست کی حاضر میشد دختری چون عفت را به عزیز کفتر باز بدهد عزیز به خاطر عشق عفت اولین کاری که کرد کفترهای سپیدش را با چشمانی اشکبار تو اسمان برای همیشه پراندشان چون که به غیر از عفت نمی خواست کفتردیگری را به خانه اش راه بدهد راه نانوایی و خرید کردن را یاد گرفت اولین بار که رفت نانوایی سنگک بخرد شاطر عباس به فدری از دیدن عزیز تعجب کرده بود و آن قدر سرگرم در گوشی حرف زدن با شاگردش شده بود که یکدانه سنگک سوخته تحویل عز یز داده بود عزیز حاضر بود به خاطر این که به خواستگاریش جواب بله را بدهند همه کاری بکند بی بی مرتب خدا را شکر می کرد که عزیز واقعا مثل اسمش داره عزیز می شود و مدام کنار حوض آبی زیر لب شعر ........بیستون را عشق کند وشهرتش فرهاد برد را زمزمه می کرد یا وقتی که گلدانهای شمعدانی کنار حوض را آب میداد بلند بلند می گفت خاطر خواهی پول می خواد دایی عزیز عزیز بودن و نازک نارنجی بودن را گذاشت کنار و شد وردست اوستا بنا زندگی شوخی نبود خرج داشت اما برای عزیز کل ز ندگی اش شد به اندازه پر یدن کفترش کا کلی تو اسمان یک روز که بالای داربست رفته بود خم شد تا ماله بنایی را از رو داربست بردارد که ازآن بالا به پشت به زمین افتاد ...........خون غلیظ وسرخی از گوشه دهانش به بیرون ریخت به یاد بی بی با آن چارقد سپید که هم رنگ موهای نقره ایش بود افتاد عزیز باز هم بی بی را بدون عزیز کرده بود چشمهایش به اسمان خیره ماندند .زندگی عزیز به اندازه پریدن کفترش کا کلی در آسمان هم نشد.    *******                                                                        

نوشته :ساحل غیاثی 13/11/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( پنج شنبه 90/11/13 :: ساعت 11:36 صبح )
»» پاییزومرگ آشناییها

  پاییزومرگ آشناییها

 

زمانی زیباترین و طنازترین فصلهای خداوندبرایم پاییز بود.لذت می بردم ازرنگ بندی طبیعت زیبا و...لذت می بردم از هر آنچه که پاییز را زنده می کرد .ومرا با آن نیز زنده نگاه می داشت .از نقاش چیره دست طبیعت که چنین بوم نقاشی را رنگ و لعاب زیبا داده بود تا نقاش زمانه که زیبا ترین چین و شکنها را ماهرانه بر روی چهره ی مادر به یاد گار گذاشته بود .اما شکستن قشنگترین تابلو خلقت خداوند بر دیواره ی وجودم مرگ پاییز و مرگ لحظه ها را نیز برایم رقم زد .دیگر از آن بوم نقاشی با تلفیق رنگهای زردو نارنجی وقرمزش لذت نمی بردم .هر برگی مجوزی بود که مرگ مادر را امضا کرده بود و سهم او در مرگش فقط انتخاب فصل پاییز بود چون که او چونان برگها زرد و خشک شده بود .ودر روزی سرد که وزش باد وآرامش باران مهمان پاییز بودندوبرگها که همراه با قطرات باران صیقل داده شده بودند با وزش باد رقص کنان بر روی تابوت مادردست افشانی می کردند آرام دل ما برای همیشه تا ابد خدا در آرامستان آرام آرامش گرفت .با عصبانییت برگها را زیر پاهایم می میراندم ........وصدای گریه ی خودم را با صدای گریه ی آنها که خش خش بود را بی صدا حس می کردم ..........حس می کردم که چه می گذرد در قلبشان زمانی که مرگ لحظه هایشان را می بینند .درست مثل من که با مرگ مادر لحظه هایم تمامی مهربانیشان را فراموش کرده بودند.........شبیه برگ خشک و زردی شده بودم که بی صدا یک عمر در دل گریسته بودم .پس من هم یک برگ زرد پاییزی از تبار این خزان بودم که به زودی در زیر پای عابری با صدای خش خش بی صدا گریه می کردم و می مردم .......اما شبی خواب مادر را همراه با برادر شهیدم در باغی دیدم .باغ باغی بهاری نبود .....زمستانی هم نبود .باغ بوی پا ییز را می داد........باغ بوی علی ومادر را می داد .مادر دستم را گرفت .و مرا همراه با خود به گردش داخل باغ برد .......برگهای زرد ونارنجی و قرمز زینت بخش شاخه ها شده بودند.علی برگی را از شاخه کند وبا لبخندی آن را به من داد. زیر پاهایمان پر از برگهای خشک پاییزی بودند که خش خش گریه نمی کردند بلکه همراه با ما غش غش می خندیدند......ومن بعد از دیدن آن خواب باپاییز آشتی کردم ........مادر در پاییزخش خش برگها برایش گریه کردند.پدر در زمستان همراه با ریزش دانه های سفید برف بر روی زمین در دل زمین به خواب زمستانی وابدی رفت واما......علی برادرم دربهار هم زمان با روییدن شقایقهای سرخ از دل خاک بیرون در آمد.....بهار ...تابستان ......پاییز.....زمستان....همه فصلهای خوب خدا هستند وسهم ما از زندگی سفری ابدی در یکی از این فصول است .اما ای کاش من نیز همسفر مادر در فصل پاییز باشم فصل دست افشانی برگها.......................مادر بی توبا هربرگ پاییزی به زمین می افتم...

باز پاییز است .

باز این دل از غمی دیرینه لبریز است .

باز می لرزد به خود سرشاخه های بید سرگردان.

باز می ریزد فرو بر چهره ام باران.

باز رنجورم خداوندا پریشانم .

باز می بینی که بی تابانه گریانم .

باز پاییز است وهنگام جداییها .

باز پاییز است ومرگ آشناییها.

××××××

 نوشثه :ساحل غیاثی13/11/90



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( پنج شنبه 90/11/13 :: ساعت 11:20 صبح )
»» خرچنگ ( سرطان )

  

 

برایش خیلی عجیب بود چون که توی این کره خاکی هیچ کس را نداشت که به او سری بزند . اما خیلی هم هیچ نبود چرا که سرطان مهمان ناخوانده کل وجودش را سفره خودش کرده بود وقت زیادی نداشت و کارش از شیمی درمانی هم گذشته بود با عجله راهش را به سمت مدرسه پسرش کج کرد سر راه از کتاب خانه سالنامه ای خرید سال ها پیش همه کسش را در زلزله ی رودبار از دست داده بود به جز اشکان پسرش را و حالا خودش هم به زودی به ان ها ملحق می شد باید هر چه زودتر شروع می کرد به نوشتن از جزیی ترین تا کلی ترین کارها زیرا بعد از مرگ او اشکان تنهای تنها میماند او هر روز هم زمان با سرطان در نوشتن پیشرفت می کرد ورقه های سالنامه هر روز سپیدی خود را در زیر سیاهی کلمات او از دست می دادند از کوچکترین نکات خانه داری تا بز رگترین مسایل زندگی روزهای اخر که خرچنگ کل وجودش را در میان دستانش می فشرد دیگر نتوا نست کلمه ای  بنویسد خودکار را به سختی به دست گرفت و در صفحه ی اخر سالنامه نقشهایی در هم کشید شبیه به خرچنگ ..................حال از ان زمان سالیان سال گذ شته بود اشکان به برگه ی ازمایشش خیره شد وقت زیادی نداشت که هیچ او کسی را هم نداشت به جز میراث خرچنگ را چندین سال پیش همه کسش را در زلزله ی بم از دست داده بود ............کارهای زیادی بودکه به انجام نرسانده بود .وقتی که خواست به خانه برگردد سر راه از کتابخانه سالنامه ای خرید و به مدرسه دخترش نازنین رفت .............



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ساحل غیاثی ( سه شنبه 90/11/11 :: ساعت 3:16 عصر )
<      1   2      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صبر
کفش های غمگین من.......
مترسک
سوزن و چرخ خیاطی.......
عروسکم گلی......
گل های نرگس
حرفهای نگفته...
طنز........ماما ....میو
اشباع
ویلچرنشین
ریشه
گنجه دل
چراغ قرمز
ساقی
عزیز اقا
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 6
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 34822
» درباره من

نم نم باران

» فهرست موضوعی یادداشت ها
اتوبوس صلواتی . اشباع . النگو . چراغ قرمز . حرفهای نگفته . ریشه . سروخمیده . سوزن و چرخ خیاطی . صبر . طنز........ماما ....میو . عروسکم گلی...... . گل های نرگس . گنجه دل . مادر . مترسک . مهمان های خوانده شده . کفش های غمگین من....... .
» آرشیو مطالب
دی 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب